طناز

طنز و ادب

طناز

طنز و ادب

مهناز عزیز ،امروز دو سال شد که ...

امروز دقیقا دوسال از سفر غیر منتظره خواهر عزیزم مهناز می گذرد.  

هنوز نتوانسته ام بفهمم که این یک خواب وحشتناک است یا در بیداری واقعا اتفاق افتاده است .  

 خدا کند که خواب باشم  تا بیدار شوم  و یک نفس راحت بکشم.  

هنوز هم چند سطر دست  و پا شکست ای که ان روز ها  نوشته  و تقدیم به مهناز کردم تنها چیزی است که می توانم تکرارش کنم . 


دل شکستم
روزگارم خوب نیست
خواهرم رفت از این دار پلید
و کسی نیز نفهمید
که بر ما چه گذشت
دل گنجشکی من
ترکید از غم او
هیکل فیلی من
پر احساس شده
حس غم ، غصه و آه
روزگار همه مان گشته سیاه

تحول

وقتی به نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر هنگامی است که پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید.
 اگر یک تاکسی برای رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛ اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید.
 خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید

 

هاروی مک کی می گوید:

روزی پس از خروج از فرودگاه، به انتظار تاکسی ایستاده بودم که راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت:
 «لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.»
 بر روی کارت نوشته شده بود:
 در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.
بسیار شگفت زده شدم

راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم. پس از آن که راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:
 «پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و یک فلاسک قهوه رژیمی هست.»
گفتم:
«نه، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:
 «در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟»
و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت:
 «اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.» آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت:
 «این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم وگر نه می توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم

 

از او پرسیدم:
 «چند سال است که به این شیوه کار می کنی؟» پاسخ داد:
  2 سال.
پرسیدم:
«چند سال است که به این کار مشغولی؟
 جواب داد:
  7 سال
پرسیدم 5 سال اول را چگونه کار می کردی؟» گفت:
 «از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.
روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد.مضمون حرفش این بود که:
 مانند مرغابیها که مدام وک وک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید.
 پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.
 سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم

پرسیدم:
 «چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟»
 گفت:
«سال اول، درآمدم دو برابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.»
نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با 30 راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط 2 نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.
بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند

 

می خواهید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن بیندازید

یا برخیزید و اختیار زندگی خود را به دست بگیرید؟

راهنمای مشاغل در زبان عامیانه‌ی ایرانی

قصاب: مرتیکه ی چاقوکش


کارگر: مرتیکه‌ی حمّال


فروشنده‌ی خدمات یا کالا: مرتیکه‌ی دلّال


آرایشگر: زنیکه‌ی فاحشه


ورزشکار: مرتیکه‌ی تنه‌لش


بازرگان: مرتیکه‌ی دزد


مهندس راه و ساختمان: مرتیکه‌ی عمله


پزشک: مرتیکه‌ی قاتل


طنزپرداز: مرتیکه‌ی دلقک


نوازنده: مرتیکه‌ی مطرب


شاعر: مرتیکه‌ی بیعار


دانشمند: مرتیکه‌ی بیکار


فیلسوف: مرتیکه‌ی ...خل


سخن‌ور: مرتیکه‌ی ورّاج


منتقد: مرتیکه‌ی عقده‌یی


قاضی: مرتیکه‌ی بی‌وجدان


سیاستمدار: مرتیکه‌ی حرومزاده 

 

خبرنگار : مرتیکه دروغگو

خاطره ای از از یک نشست کاری به روایت منظوم مهندس گرمرودی

 مهندس گرمرودی از دوستان عزیزی است که هم اکنون در کسوت معاونت فنی ایرنا قلمرویی برای خود دست و پا کرده است . هرچند که در علم رایانه اش تردید ندارم  اما همواره به حضرتش عرض کرده ام که اگر به شعر می پرداخت ادبیات ایران از یارانه اساتید بی نیاز می گشت . و اگر او آنچنان که شعر می گفت رایانه می دانست نه تنها شانه ناسا را به خاک می مالید  بلکه پوزه اش را نیز. 

اشعاری که مهندس گرمرودی سروده اند ذکر خاطراتی است از دو نشست کاری روسای نمایندگی های داخلی ایرنا که بنده در آن  خیلی پرچانگی کردم و برای تازه کردن لب و لوچه خود  پارچ پر از آبی که معمولا به رسم تشریفات در دسترس سخنرانان قرا می دهند ته کشید و چیزی نمانده بود که پارچ از خشکی ترک بردارد.  

ضمن تجدید ارادت با آقای مهندس گرمرودی  شعر زیبای ایشان که هنرمندانه نام چند تن از همکاران قدیم در آن ذکر شده و برای دقایقی مرا به گذشته بازگرداند ، تقدیم می شود.

بر تو ای فاخر طناز سلام 

 هست امید که ایام به کام  

طاعت و صوم و صلاه تو قبول 

 در پس مرحمت از ماه صیام  

نیستی فارغ از احوال خبر  

خبرت هست در این عرصه مدام  

روزها رفت و خوشی ها سر شد  

رخوت و ظلمت و هر سو ، دد و دام  

یاد اجلاس حصارک خیر است  

که تو داد سخنی داده به نام  

محکم و پی به پی و بی وقفه  

قیل و قالی ز تمنای عظام  

گوش می کرد فریدون و تقی 

 هم مدیران و عزیزان گرام  

ناگهان طاهری شیرین گو  

گفت : فارغ نشوی تو ز کلام ؟  

آب از نزد ضیایی کن دور 

 گر خورد جرعه کند باز قیام  

سخنانش ز همه سو سرکش 

 نیست گویا سخنش رو به تمام 

 هر سحرگاه بسی نکته شکفت  

هر مسائی سخن طنز به جام  

شوخی و غلغلک و خنده و شور  

سخن از شاهد شنگول و قطام  

نیز بار دگر این سبک و سیاق 

 در شیان گشت شکوفا خوش فام  

طنز انبوه به تولید رسید  

بر سر قاسمی و اهل خیام  

یاد دارم که تو با طنازی  

با حسین زاده به طنزی خوشنام  

شکرینش بنمودی ، خوش ذوق  

گشت عازم به ولایت خوش کام  

الغرض ....................... دیم دارام ، دام دیرارام دیم دام دام