طناز

طنز و ادب

طناز

طنز و ادب

بعدا زنگ بزن!!

 

 

از اون نمازگزاری که این عکس رو گرفته التماس دعا داریم .

تو زنی یا مرد؟ ( پست تکراری )

خونه مشغول کاربودم که دخترم بدو بدو اومد و پرسید . 

 دخترم : مامان تو زنی یا مردی ؟  

من : زنم دیگه پس چی ام ؟  

دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟  

من : نه مامانی بابا مرده . 

 دخترم : راست میگی مامان ؟ 

 من : آره چطور مگه ؟  

دخترم : هیچی مامان ! دیگه کی زنه ؟ 

 من : خاله مریم ، خاله آرزو ، مامان بزرگ  

دخترم : دایی سعید هم زنه ؟ 

 من : نه اون مرده ! 

 دخترم : از کجا فهمیدی زنی ؟  

من : فهمیدم دیگه مامان، از قیافه ام . 

 دخترم : یعنی از چی ؟ از قیافه ات؟ 

 من : از اینکه خوشگلم ، 

 دخترم : یعنی هر کی خوشگل بود زنه‌ ؟ 

 من : اره دخترم  

دخترم : بابا از کجا فهمید مرده 

 من : اونم از قیافش فهمید . یعنی بابایی چون ریش داره و ریشهاشو میزنه و زیاد خوشگل نیست مرده ! 

 دخترم : یعنی زنا خوشگلن مردا زشتن ؟  

من : آره تقریبا . 

دخترم : ولی بابایی که از تو خوشگل تره

 من : اولا تو نه  و شما بعدشم باباییت کجاش از من خوشگل تره ؟  

دخترم : چشاش  

من : یعنی من زشتم مامان ؟ 

 دخترم : آره 

من : مرسی  

دخترم : ولی دایی سعید هم از خاله خوشگلتره !! 

 من : خوب مامان بعضی وقتها استثنا هم هست  

دخترم : چی اون حرفه که الان گفتی چی بود 

 من : استثنا یعنی بعضی وقتها اینجوری میشه  

دخترم : مامان من مردم  

من : نه تو زنی  

دخترم : یعنی منم زشتم 

 من : نه مامان کی گفت تو زشتی تو ماهی ، ولی تو الان کودکی  

دخترم : یعنی من زن نیستم ؟  

من : چرا جنسیتت زنه ولی الان کودکی

 دخترم : یعنی چی ؟  

من : ببین مامان همه ی آدما شناسنامه دارن که توی شناسنامه شون جنسیتشون مشخص میشه جنسیت تو هم توی شناسنامه ات زنه . 

 دخترم : یعنی منم مامانم ؟ 

 من : اره دیگه تو هم مامان عروسکهاتی  

دخترم : نه ، مامان واقعی ام ؟ 

 من : خوب تو هم یه مامان واقعی کوچولو برای عروسکهات هستی دیگه  

دخترم : مامان مسخره نباش دیگه من چی ام ؟ 

 من : تو کودکی 

 دخترم : کی زن میشم ؟ 

 من :  وقتی بزرگ شدی  

دخترم : مامان من نفهمیدم کیا زنن ؟ 

 من : ببین یه جور دیگه میگم . کی بتو شیر داده تا خوردی بزرگ شدی  

دخترم : بابا 

 من : بابات کی بتو شیر داد ؟ !!!!!!!!!! 

 دخترم : بابا هر شب تو لیوان سبزه بهم شیر میده دیگه  

من : نه الان رو نمی گم ، کوچولو بودی ؟  

دخترم : نمی دونم  

من : نمی دونم چیه ؟ من دادم دیگه 

 دخترم : کی؟ 

 من : ای بابا ولش کن ، بین مامان ، زنها سینه دارن که باهاش به بچه ها شیر میدن ، ولی مردا ندارن 

 دخترم : خب بابا هم سینه داره  

من : اره داره ولی باهاش شیر نمی ده !! فهمیدی  

دخترم : خوب منم سینه دارم ولی شیر نمی دم پس مردم .  

من : ای بابا ببین مامان جون خودت که بزرگ بشی کم کم می فهمی . 

 دخترم : الان می خوام بفهمم .  

من : خوب هر کی روسری سرش کنه زنه هر کی نکنه مرده 

دخترم : یعنی تو الان مردی میریم پارک زن میشی  

من : نه ببین ، من چیه تو میشم ؟ 

 دخترم : مامانم 

 من : خوب مامانا همشون زنن و باباها همشون مردن  

دخترم : آهان فهمیدم . 

 من : خدا خیرت بده که فهمیدی ، برو با عروسکهات بازی کن  

                                                   

 

                                                          ****  

نیم ساعت بعد دخترم : مامان یه سوال بپرسم  

من : بپرس ولی در مورد زن و مرد نباشه ها 

 دخترم : در مورد ماهی قرمزه است . 

 من : خوب بپرس دخترم : مامان ماهی قرمزه زنه یا مرده ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!

ساعت چنده ؟

  اگه تو اداره ای بودید و ساعت مچی هم نداشته باشید می توانید با علائم زیر حدود ساعت را تشخیص بدهید . رایحه های گوناگون قدرت تخمین شما را افزارش می دهند.
 

بوی دهن : 8 الی 9 صبح
بوی نون و خیار : 9 تا 10
بوی عرق: 10 تا 12
بوی جوراب : 12 تا 1
بوی مخلوط عرق ، جوراب ، گلاب : نماز ظهر
بوی نهار :1 تا 2
بوی آروغ:2 الی 3 بعدازظهر

چشم چرانی با کسب مجوز

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت : ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ...ه می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟ 

 جوان  امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور مودبانه و متین ادامه داد خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم. 

 مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ... ا

د فتر تلفن پسر ها و دختر ها

لیست تلفن یک دختر :
مامی
ددی
آبجی نازم
امیر “پرشیا”
امیر “فرمانیه”
مانی BMW
مهسا جوجو
عباس گلدیس
عباس ایران زمین
عباس عشقم
مهتاب
سعید خاله
سعید پسر خاله مهتاب
سعید عشقم
پیمان مانتو فروشی
اپیلاسون گل یخ
آرایشگاه گل ناز
 
لیست تلفن یک پسر :
بابا
مامان
محسن گامبو
دایی اکبر
عمه فاطی
سحر عشقم
جواد قلیون
مرتضی نصاب
ممد/گاراژ
ممد/گاراژ2
اصغر کباب
خاله ۱
خاله ۲
خاله ۳
بابک ساقی
سیامک ساقی
علی ساقی
 
 

نه راه دور است و نه بارمان سنگین

پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی.
می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند و دورها همیشه‌ دور بود.
سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.
پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک؛
و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست.
کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی.
من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم، هیچ‌گاه و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید به‌ نیت‌ ناامیدی.
خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد.
زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود.
و گفت: نگاه‌ کن. ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد.
چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی و هر بار که‌
می‌روی رسیده‌ای.
و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست.
تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی؛ پاره‌ای‌ از مرا.
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت.
دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور. 


زینب کریمیان

زنها دو برابر مردها حرف می زنند


مرد در حالى که داشت روزنامه می‌خواند رو به زنش کرد و گفت: در روزنامه نوشته بررسیهایى که به عمل آمده نشان می‌دهد زنها روزانه ۳۰,۰۰۰ کلمه حرف می‌زنند در حالى که این میزان در مورد مردها فقط ١٥٠٠٠ کلمه است.
زن گفت: علتش این است که ما باید هر چیز را دوبار تکرار کنیم تا مردها بفهمند.
مرد گفت: چی؟

یاد اون روز ها به خیر ....


بعضی وقتها کم  می آرم. اون روزهایی که حضرت علی (ع) احساس می کرد کسی نیست که حرفهاش رو بفهمه سرش رو توی چاه می کرد و هرچی می خواست می گفت . الان دیگه از اون چاه ها هم خبری نیست . اگر چاهی هیم پیدا بشه چاه فاضلابه .به نظرم چاه ها هم دیجیتال شده . همین وبلاگ برای من حکم یک چاه مجازی رو داره.
... خیلی دلم گرفته . از همه چیز . یادمه یه سالهایی  بود که بچه بودم با 5 تا خواهر و برادر دیگه که با پدور و مادر جمعا 8 نفر.  بدون ماشین سواری و امکاناتی که امروز هست  چقدر به این و آن سرمی زدیم ؟ بستگان درجه 3 و 4 هم از قلم نمی افتادند . ولی الان چی . خرداد هم به آخراش رسید و من هنوز نتونستم خونه خیلی از نزدیکانم برم عید دیدنی !!
پیک نیک های فامیلی در پارک شهر و خرجنگی جوانتر ها از بهترین تفریحاتمون بود. اصلا نمی دونستیم که چیزی به  اسم استخر و سونا و ماساژ و این چیز ها هم هست . اصلا بدنهامون اونقدر کوفته نبود که نیاز به ماساژ داشته باشه. فوق فوقش حموم عمومی که می رفتیم دلاک یه مشت ومالمون می داد و کلی حظ می کردیم.
بهترین بازی ها رو می کردیم . هفت سنگ ، گانیه ، لی لی ، طاق یا جفت ، تیله بازی و خیلی بازی های دیگه که انرژی مون رو کامل تخلیه می کرد. همه هم خوشحال و سر حال بودیم. سالی یه دست کت شلوار برامون می خریدن . یک کم بزرگتر هم می گرفتند که برای سال بعدمون هم اندازه باشه و لی هیچ وقت به پایان همان سال هم نمی رسید . نه مارک می دونستیم چیه نه اصلا بنتون منتونی وجود داشت یا اگر هم بود ما خبر نداشتیم . حتی سوپر مارکت هم نبود. سوپر استار و هایپر استار و این حرفها که ابدا. فقط بقالی بود و همه چیز هم داشت . از ماست تغاری گرفته تا خامه باز بدون تاریخ مصرف.... ادوکلن و اسپری و این چیز ها هم نبود امامردم بوی بد نمی داندند. ولی حالا که این همه عطر و اودکلن تو بازار ریخته هر ننه قمری باید عطر مارک دار بزنه انگار همه بوی گند می دهند. (به خودتون نگیرید منظور همه همه که نیستند) .اگه با الان مقایسه کنیم  می شه گفت تقریبا هیچ چیز نبود . ولی قحطی هم که نبود. با همه کمبود ها مردم احساس نمی کردند که چیزی کم دارند. واقعا هم همینطور بود بود چون یه چیزی داشتند به اسم صفا که الان خیلی کم دارن. یه چیزی دیگه داشتند به اسم دل خوش که الان یک سیرش هم پیدا نمی شه.
اونهایی که خیلی امکانات زیادی داشتن یه یخچال داشتن که یخ تعداد زیادی از اهالی محل را تامین می کرد و یه تلویزیون سیاه وسفید که از ساعت 5 تا 10 شب برنامه داشت . فقط هم دو تا کانال داشت . هفته ای یه سریال سرکار استوار یا خونه قمر خانم  یا مرادبرقی یا چیزی تو این مایه ها داشت و مردم با همین دلشون خوش بود. صبح که می شد رختخواب ها رو کنار اتاق روی هم دیگه می ذاشتن و یه جای خوب برای تکیه دادن بزرگتر ها و یه جای بلند برای پریدن به پایین کوچکتر ها فراهم می شد. معمولا کسی تخت نداشت . اگر هم داشت از اون تخت فنری هایی بود که الان اگه پیدا بشه فقط برای سرند کردن ماسه و پالایش نخاله های ساختمان مورد استفاده قرار می گیره . کسی به کسی دروغ نمی گفت . نه اینکه دروغ و دول نبود ها  بود ولی کم بود. خیلی کمتر از الان .
اینقدر دلم پره که نمی دونم از کجا بگم و از چی بگم. وقتی خاطرات دوران قدیم  را مرور می کنم  یاد شعر مرحوم استاد شهریار می افتم که می فرماید :
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند    

                    بلبل عشقم هوای نغمه خوانی می کند 

 طفل بودم دزدکی پیر وعلیلم ساختند  

                     هرچه با ما می کند گردون ، نهانی می کند 

استاد آخر هیمن غزل  می فرماید : 


می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان     

                    دفتر دوران ما هم بایگانی می کند

دفترچه تلفن یه لر

این دفتر تلفن ها کم کم داره داستان می شه . کلی کامنت غیر قابل انتشار برام اومده که نه دلم می اد پاکش کنم نه جرات می کنم منتشرش کنم. به هر حال از همه دوستانی که این کامنت ها رو گذاشته اندممنونم ولی فکرجوونی ما رو هم بکنن. 

این هم از دفتر تلفن لرها ، که از لابلای کامنتها استخراج شده است .


 اباس اسخر

 بنام

 تویزروغن

حسنلی رزا

 رمزکاردیارانه

 سه جوات

 سه موسا

 عاموتخى

 عاموجفر

 عزد

فراد

کرش

کلثوم-

حونس

کومیل

 ممود

 ممدلی

میدی

ناسر

نقی-

 نقی ایرانسلس

هامددایى

 یاروکه1

 یاروکه 2

دفتر تلفن جنتی

این  پست هم ازمیان کامنت های زیبایی که برای دفاتر تلفن گذاشته شده بود انتخاب شده است .


خونه خدا
هابیل جون

آقا قابیل ( خط ثابت )
خاله حوا
دایناسور فروشی
نجاری نوح
 ابراهیم ( خلیل)
یوسف (مصر)
یوسف(کنعان)
زلیخا(ایرانسلش)!

دفتر تلفن یه آذری

یکی از دوستان طنازی در بخش کامنت های پست قبلی یه کامنت گذاشته بود که خودش یه پسته . برای همین حیفم آمد که اونو تو پست های طنازی نگذارم.  

با پوزش از همشهریان آذری این پست بخشی از دفتر تلفن یکی از دوستان آذری است.  

 

آبباس
اسگر
فرهات
ماهموت
ناسیر
هامیت
ریزا
موسا
سیت جاوات
ممت  

نغی (خط ثابیت)
نغی (ایرانسل)
اهبر
فاتما باجی
آروادا
ددم گیل
باجاناخ
کوره کن
ممی دااش
بیتدی کاظیم (باققال)
آروادین دده سی گیل
قینانا (موبایل
زهلم گتمیش قینانا
بالاجانا اوقول
هاشیم چیرچیل
جیز بیز ساتان
تراختور
ممد تخی

دفتر تلفن یه اصفهانی


دفتر تلفن اصفهانی ها  بر مبنای کاربرد و شغل افراد نوشته یا در موبایل ذخیره می شود و اصلا ربطی به اسم کوچک و فامیل ندارد. موجز بودن اسامی به این معنا که با دیدن اسم بایستی خواننده اسم فرد، شغل، محل کسب، نوع شغل و حتی مشخصاب ظاهری فرد مذکور را هم بیاد بیاورد در دفتر تلفن اصفهانی ها  یک اصل است.به ترتیب حروف الفبا هم نیست . فقط بر اساس اولویت فامیلی یا اولویت کاری نوشته می شود . مثلا پدر مادر اولین شماره تلفن های ثبت شده است و تعمیرکار ماشین و نقاش ساختمان و امثال اینها که کمتر نیاز می شود در پایان لیست قرار دارند . این یک نمونه نحوه ثبت اسامی در دفتر تلفن اصفهانی ها است .  
 
آقام
ننم
آمو اسدلای
آمو کوچیکم
آمیز لی
حج خانوم
حجاقا ممد
محسنی دایم
همساده خاله بتول
داریوشی دییونه
هوشنگی خالم اینا
تورجی ریق ماسی
ممد یه کتی
آجریه
گچیه
مِصالح فروشه که یوخده میشله
مِصالح فروشه که نیمی شله
در آلمینیونیه تو دس گرد
رضوانی عاموم
مادری بچا
بوسورم
خارسوم
خار زن خیگه
بردرزنی حَ سِد جواد
بانگی سری خلجا
بانگی روبروخونمون
حج آقا محضرداره
گازیه
شیرینی فروشه نرسیده به بیس چارمتری
موتوریه تو بیسیم
طِلا فروشه سری طاقانی اون دسی خیابون روبرو پاساجی  سرتیپ
رامینی مطرب
 خِیاطه تو پاساجی روغنی
کفاشه تو پاساجی افتخار
رَستورانی شهر زاد
رختی عروس تو کوچه مچد سرخی بقلی پاساجی شکری چارباغ پاین
لبنیاتیه تو جاده گودالی
استخاره مچدی در کوشگ
احمد سلمونی
خادمی شازده محمد برا کاری کفاره و اینا و نُماز میت
مبلیه تو رنون همون اولش بعدی مخابرات
فرنی تو حافظ
یدکی فروشه تو صحرا روغن
جوشکاره تو درباغشا
رحمانی تو بیس چاری اسفن
یخیه سری باغ دریاچه
یه بارمصرف نرسیده به سیمین
تراشکاره تو شاپور بغلی گاراجی هند
مرتضی رادیاتی
محسن شلنگی

تشکر از مسئولین

از لطف مسئولین  محترم این مبالخانه که اینقدر جدیت به خرج داده اند که ما که نه ،هیچ گبر و بنی بشری اشتباه نکند، ممنونیم . ولی مشکل اینجاست که با این قفل هایی که به درها زده اند اصلا نمی شود وارد شد چه با پای چپ چه با پای راست.  

 

 

 

 

وقت شناسی‌ !

 

 

وقت شناسی‌ ! 

 

 



در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بود که برای اعتراف مراجعه کردم.

نتیجه اخلاقی‌: وقت شناس باشید !