طناز

طنز و ادب

طناز

طنز و ادب

تحول

وقتی به نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر هنگامی است که پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید.
 اگر یک تاکسی برای رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛ اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید.
 خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید

 

هاروی مک کی می گوید:

روزی پس از خروج از فرودگاه، به انتظار تاکسی ایستاده بودم که راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت:
 «لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.»
 بر روی کارت نوشته شده بود:
 در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.
بسیار شگفت زده شدم

راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم. پس از آن که راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:
 «پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و یک فلاسک قهوه رژیمی هست.»
گفتم:
«نه، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:
 «در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟»
و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت:
 «اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.» آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت:
 «این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم وگر نه می توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم

 

از او پرسیدم:
 «چند سال است که به این شیوه کار می کنی؟» پاسخ داد:
  2 سال.
پرسیدم:
«چند سال است که به این کار مشغولی؟
 جواب داد:
  7 سال
پرسیدم 5 سال اول را چگونه کار می کردی؟» گفت:
 «از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.
روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد.مضمون حرفش این بود که:
 مانند مرغابیها که مدام وک وک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید.
 پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.
 سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم

پرسیدم:
 «چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟»
 گفت:
«سال اول، درآمدم دو برابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.»
نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با 30 راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط 2 نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.
بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند

 

می خواهید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن بیندازید

یا برخیزید و اختیار زندگی خود را به دست بگیرید؟

نظرات 3 + ارسال نظر
میم خاله زاده چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:57

سلام / مگه میزارن اختیار زندگیمون رو دست بگیریم !!!!!

سلام
بحث اصلی اینه که نباید اختیارمون دست کسی بدهیم

admin جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 20:41 http://khabarchin.tk

سلام......وب قشنگی داری......به زواره نیوز من هم سر بزن...........امیدوارم بتوانیم با هم همکاری کنیم........شما میتوانید با عضویت در زواره نیوز خبر های خود را خودتان داخل زواره نیوز بنویسید........اگر خبر های شما بیش از 2تا شد هدیه زواره نیوز به شما یه بنر رایگان و تبلیغ در زواره نیوز میباشد......با تشکر مدیریت زواره نیوز

سلام
جناب اقای دهقانان
بنده مدتها است که زوازه نیوز را لینک کرده ام . شما هم حتی بنده را با نام سید رضا ضیایی زواره لینک کرده اید. کماکان در خدمت هیتم . هرچند که بنده افتخالر ندارم که در شناسنامه ام پسوند زواره را داشته باشم.

ربیا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 18:13 http://rebia.blogsky.com

جناب فیل گنجشکی (فینجشک)،زیاد شده تصمیم بگیرم مثل دیجیمون ناگهان متحول بشم، وقت هم دارم، فرصت هم دارم، ولی مثل این که اینها فقط مال داستانهاست...
الان که مینویسم میبینم شاید به خاطر این است که هنوز باور ندارم؟!?

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد