طناز

طنز و ادب

طناز

طنز و ادب

پدر خرت بسوزد

"یغمای جندقی" شبی منزل یکی از آقازادگان جندق مهمان شد، تا نزدیک سحر صحبت کردند و بعد که قصد خوابیدن کردند تازه یغما خوابش برده بود که الاغ صاحبخانه بنای عرعر را میگذارد. یغما از خواب پرید و این بیت را روی کاغذ نوشت و روی رختخوابش نهاد و از خانه بیرون رفت.

خود، آدمک بدی نبودی        اما پدر خرت بسوزد

سخنور ناشی !!

از یک استاد سخنور دعوت بعمل آمد که  در جمع مدیران ارشدیک سازمان ایراد سخن نماید .  محور سخنرانی  در خصوصمسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه  کارکنان دور میزد  

استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که  توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود ، چنین گفتد  : " آری دوستان ، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود "

ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت ! استادوقتی تعجب آنان را دید ، پس از کمی مکث ادامه داد : " آن زن ، مادرم بود "

حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد

-تقریبا یک هفته از آن قضیه سپری گشت تا اینکه یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد . آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه خدا سرش شلوغ بود

او خواست که خودی نشان داده  و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه ، محفل را بیشتر گرم  کند .  لذا با صدای بلند گفت : " آری ، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود ! "

همانطوری که انتظار میرفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت بسر میبرد . مدیر که وقت را مناسب میدید ،‌ خواست لطیفه را ادامه دهد ، اما از بد حادثه ، چیزی به خاطرش نیامد و هرچه زمان گذشت ، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد ، تا اینکه  بناچار گفت : "راستش دوستان ، هر چی فکر میکنم ، نمیتونم بخاطر بیارم آن خانم کی بود !

اندر حکایت استاد وشاگرد عاشق پیشه

استاد:وقتی بزرگ شدی چه میکنی ؟
شاگرد:ازدواج!
استاد:نه خیر منظورم اینه که چی میشی؟
شاگرد:داماد!
استاد:اوه!منظورم اینه که وقتی بزرگ شوی چی به دست می آوری؟
شاگرد:زن!!
استاد:ابله!!!وقتی بزرگ شوی برای پدر ومادرت چی می گیری؟
شاگرد:عروس میگیرم!
استاد:پسرجان پدر ومادرت در آینده از تو چه توقعی دارند؟
شاگرد:یک زندگی متاهلی موفق!

به نقل از جناب سیاوش 

دانشجویان حشری ، پیوندتان مبارک

حشر ، روستایی است در استان کرمانشاه . 

 

رستم و سهراب این زمانه

باتشکر از جناب سیاوش برای ارسال این شعر زیبا .

چنین گفت رســتم  به سهـــراب یل
که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل 

مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی  خود 

شدی در شب امتــــــحان  گرمِ چت
بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت

اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود
که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود

رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب
که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب

اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم
دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم

چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست
زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست

خودت را مکن ضــــایع از بهــراو
به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو

دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس
فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس

توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی
چرا رشــته ات را پزشـکی زدی

من ازگـــــــــور بابام، پول آورم
که هــرترم، شهـریه ات را دهـم

من از پهلــــــوانانِ پیــشم  پـــسر
ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر

چوامروزیان،وضع من توپ نیست
بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست

به قبـض موبایلت نگـه کرده ای 
پــدر جــــد من را در آورده ای

مسافر برم،بنـده با رخش خویش
تو پول مرا می دهی پای دیـــش

مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود
که دورازمن اینگونه لوست نمود

چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر
بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر

ولـی درس و مشق مرا بی خیـال
مزن بر دل و جان من ضــد حال

اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم
ازآن به که یک وقت دپرس شــویم  

گفتم، گفت

هفته گذشته جناب سیاوش شعری ارسال کرده بودند که به عنوان " سلام به خواجه شیراز " در طنازی منتشر شد. پیشاپیش می دانستم که چناب آقای دکتر الله وردی که این پست رابخوانند شعری در تکمیل آن خواهند سرود. پیش دستی کردم واز ایشان تمنای چند بیت نمودم که ایشان هم اظهار لطف فرموده و مطلبی فرستادند با القاب و آداب خودشان که عینا تقدیممی شود. با تشکر از آقای دکتر الله وردی متخلص به میم . خاله زاده و جناب سیاوش بانی موضوع.


رشته ای برگردنم افکنده دوست    می کشد هر سو که خاطر خواه اوست

سرور عزیزم آقا رضا ضیایی، با چشم پوشی از ضرب المثل "کارهر بزنیست خرمن کوفتن" دستوری صادر فرمودند که از انجامش گریزی نبود. اگر نتوانستم دستورشان را به نحو شایسته اجرا نمایم از ایشان و خوانندگان عزیز پوزش می طلبم.

 

گفتم: سلام طناز! گفتا: علیک همراز
گفتم: بپرسمت باز؟ گفتا: فقط به ایجاز
گفتم که: انتخابات؟ گفتا : شده مکافات
گفتم: چه چاره دارد؟ گفتا که: دفع آفات
گفتم که: می شوی تو، کاندید انتخابات؟
گفتا: نکن تو شوخی، با مردم خرابات
گفتم که: از گرانی، پشتم شده کمانی
گفتا: شوی روانی، اینجا اگر بمانی!
گفتم: برای تفهیم، حرفی بزن ز تحریم
گفتا که: با سوالت، کردی مرا تو تسلیم
گفتم: خبر چه داری از حال و روز کاترین؟
گفتا که: با سعید است این قصه های شیرین
گفتم: شنیده ای تو زان مرد نیک و ساعی؟
گفتا: شده رئیس تامین اجتماعی
گفتم: چه می پسندی، هم وزن با ضیایی؟
گفتا: هر آنچه گویی، جز گفتن مشایی!
گفتم: رفیق ساده؟ بی فیس و بی افاده؟
گفتا: فقط تو هستی، ای میم خاله زاده!

 

هیچ خری شایسته جایگاه بالا نیست

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.  

الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت …

ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. 

ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی اید !!! 

هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. 

ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. 

در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد !!! 

وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را ارام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت و بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره آلاغ از سقف به زمین افتاد و مرد...  

بعد ملا نصر الدین گفت : لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع و پست مهمی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد ...!!!