طناز

طنز و ادب

طناز

طنز و ادب

روز مرد! مبارک

این روزها تب و تاب عجیبی به جان خانمها افتاده است . به مناسبت روز مرد همه فکر و ذکر شان همین موجود عزیز است. آنهاییکه مردی در زندگی خود دارند با چنگ و دندان تلاش می کنند که حفظش کنند و آنهایی که ندارند در حیلتی برای بدست آوردن این موجود ارزشمند و ذلیل هستند. امامردها از هر گروه که باشند ( گروه بندی را بعدا عرض می کنم ) چاره ای جز تمکین منویات علیا مخدرات ندارند و هر کاری هم بکنند  سر انجام مغبون و بدهکارند. دکتر الله وردی ( م . خاله زاده ) که نمی دانم جزء کدام گروه از آقایان است قطعه شعری به همین مناسبت ارسال فرموده اند که تقدیم می شود . 

اما تقسیم بندی آقایان :

 مردان دو دسته اند یک دسته آنهایی که از زنشان می ترسند و دسته دوم مردانی که ( بلا نسبت شما )  از زنشان مثل سگ می ترسند . 


هر آن مردى که دائم غرق کار است 
هر آن مردى که بى پول و ندار است 
هر آن مردى که بر سختى دچار است
هر آن مردى که بى شام و ناهار است 
هر آن مردى که دائم سوگوار است
هر آن مردى که در زیر فشار است
هر آن مردى که عیشش انتحار است 
هر آن مردى که نوشش زهر مار است 
هر آن مردى که عمرش بى بهار است 
هر آن مردى که احوالش نزار است 
هر آن مردى که مغلوب قمار است 
هر آن مردى که دیگر بى بخار است
هر آن مردى که رنجش بى شمار است 
هر آن مردى که در فکر فرار است: 
یقین دارم زنش بر او سوار است
و "روز مرد" او هم شام تار است

دیکشنری فارسی به انگلیسی اینا ...



Keyboard: چه کسی برنده شد؟


Communication Board: کامیون کی شن ها رو برد؟


Morphine: باید بیشتر فین کنی.


MissCall: دختر نا بالغ را گویند.


Freezer: حرف مفت


Already: گند زدی به همش رفت.


Suspicious: به لهجه اصفهانی: ساس از بقیه ی حشرات جلو تر است.


Johnny Depp: قاتل افسرده


Acer: ای آقا!


Welcome: دهن لق


Manual: من و بقیه


Large Space: به گویش اصفهانی: پس بزرگ است.


Accessible: عکس سیبیل


Refer: فر کردن مجدد مو


See you later: لات تر به نظر میای!


Good Setting: آن سه چیزِ نیک را گویند: گفتار نیک ? کردار نیک -پندار نیک.


Piece of a man who owns a locker: مرتیکه لاکردار!


Above Border: فرامرز


Insecure: این سه نابینا


Business: اشاره به بوزینه در گویش اصفهانى.


Legendary: ادارهٔ محافظت از لجن و کثافات شهری


Subsystem: صاحب دستگاه


Velocity: شهری که مردم آن از هر موقعیتی برای ولو شدن استفاده می‌‌کنند


Comfortable: بفرمایید سر میز


Long time no see: دارم لونگ می‌‌پیچم، نگاه نکن!


Cambridge: شهری که تعداد پلهایش انگشت شمار است.


Categorize: نوعی غذای شمالی که با برنج و گوشت گراز طبخ می‌‌شود.


Jesus: در اصفهان به بچه گویند که دست به چیز داغ نزند.


Hairkul: آنکه روی شانه‌‌هایش مو دارد


Watergate: دروازه دولاب


UNESCO: یونس کجاست؟


Finland: سرزمینی که مردمانش مشکل گرفتگی بینی‌ دارند


Damn You All: دم همتون گرم


Latino: لات بازی ممنوع


Godzilla: خدای استفاده کردن از مرورگر موزیلا


Savage Blog: ساوجبلاغ


Betamethasone: منطقه اى در معرض بتا و از این دست امواج

خدا نکنه اساتید به تواضع بیفتند. اینقدر تواضع می کنند که آدم کم کم باور می کند که اونا هیچ چی سرشون نمی شه. نمونه اش این دکتر الله وردی ( میم. خاله زاده ) و عمو جان سید احمد علی ضیایی ( ناهی ) . 

ما که حرفی نداریم اینقدر تواضع بکنند که به قول رئیس جمهور محبوب مان تواضع دانشان پاره شود ولی حرف ما این است که چرا طنازی را محل مناقشات و تعارفات و تواضعات خود قزار داده اند و اینجا را برای  تکه پاره کردن تعارف انتخاب کرده اند . بروند جای دیگر ، هر کاری خواستند بکنند. از قدیم گفته اند توقف بیجا مانع کسب است. این دو بزرگوار هم با توقفات خود در طنازی کسب مارا معطل کرده اند.

حالا بشنوید از این دو که این بار میم خاله زاده سر انگشتی از تواضع که بی شباهت به پاچه خاری نیست از خود نشان داده اند. 


سلام ، استاد عزیزم جناب آقای سید احمد ضیایی با شکسته نفسی فراوان فرموده اند که شعرشان به دست و پای اشعار دست و پا شکسته حقیر نمیرسد . به همین منظور شعری هر چند دست و پا شکسته را تقدیم میدارم . 

عموی اصفهونی سید احمد 
چه خوب و مهربونی سید احمد 
کلامت مثل گز مثل نباته 
عجب شیرین زبونی سید احمد 
تو اهل ذوقی و طناز هستی 
تیکه خوب می پرونی سید احمد 
تویی استاد و من شاگرد تنبل 
خودت هم خوب میدونی سید احمد 
منم سیاره ای خاموش و تاریک 
تو عین کهکشونی سید احمد 
منم آن پشه لاغر ، شما هم 
عقاب آسمونی سید احمد 
اگر من را بگیری زرد چوبه ! 
تو مثل زعفرونی سید احمد 
تویی مثل دلار و پوند و سکه 
منم چون یک قرونی سید احمد 
ندارم تحفه ای بهتر از این شعر 
در این موج گرونی سید احمد 
بزرگی کن اگر میم خاله زاده 
چنین کرده جوونی سید احمد

دروغ ریشه جامعه را خشک میکند

به اصفهان رفته بودم . کنار سی و سه پل نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه - چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد . بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد . دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد . به عادت همیشگی ، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم . بلافاصله به سویم حـرکت کرد . در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد . بچه آمد و شکلات را گرفت . به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم . گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است . کار تو باعث میگردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند .
 
 ما ایرانیها چگونه عمل میکنیم . بابا میشینه تو خونه جلوی بچه کوچک به زنش میگه ، اگه فلانی زنگ زد بگو من نیستم . مامانه به بچه میگه اگه غذاتو بخوری برات فلان چیزو میخرم بعد انگار نه انگار . بابا به بچه اش میگه مامانت اومد نگو من به مامان بزرگ زنگ زدم
 
بعد این بچه بزرگ میشه میره تو جامعه . معلمش میگه چرا مشق ننوشتی براحتی دروغ میگه که خاله ام مرده بود نبودیم . فروشنده میشه مثل آب خوردن جنس بنجل را بدروغ جای اصلی میفروشه مهندس میشه بجای دو متر ، یک متر فونداسیون میریزه ، دکتر میشه ، اهمال در عمل جراحی را ایست قلبی گزارش میکنه ، تولید کننده محصولات پروتئینی میشه ، گوشت شتر و اسب مصرف میکنه ، رییس هواپیمائی میشه سقوط هواپیما را پای خلبان مرده میذاره وارد سیاست میشه سر ملت شیره میماله . دروغ به اولین ابزار هر فرد برای دست یافتن به هدف تبدیل میشود .
 
دروغ فساد و تباهی جامعه را ببار میاورد . اعتمادها را زایل میکند . لذت زندگی جمعی و مدنی را از بین میبرد . ظلم و بیعدالتی را گسترش میدهد . منشا بسیاری از معضلات اجتماعی دروغ است . دروغ ریشه جامعه را خشک میکند .
 
دروغ در تمامی اجزای زندگی ما ایرانیها براحتی جاری است و چون سیلی که هر لحظه بزرگتر میشود در حال نابودی ما است
 
مادر ، از آن لحظه که بدلیل تنبلی خود ، شیشه شیر خالی را در دهان نوزاد قرار میدهد تا او را ساکت .
کند ، آموزش دروغ را به او آغاز کرده است
 پ.ن. از سیاوش 

درشماره9 مجله هفتگی توفیق درسال 1350آقای دکترعباس توفیق مطلبی درباره دروغ دربخش ته مقاله نوشته بودکه عینا درزیر نقل میشود.

دروغ هم مثل خیلی دیگر از احتیاجات روزمره اجتماع ما انواع و اقسام دارد.

نوع اول دروغ اینستکه:من دروغ میگویم. من میدانم که دروغ میگویم. ولی شمانمیدانید که من دروغ میگویم: این یک دروغ طبیعی است که درهمه کشورهاهم همینطوراست.

نوع دوم دروغ اینستکه:من دروغ میگویم.من میدانم که دروغ میگویم.شماهم میدانیدکه من دروغ میگویم.این دروغ هم بازقابل هضم است.

نوع سوم دروغ اینستکه:من دروغ میگویم.من میدانم که دروغ میگویم. شماهم میدانید که من دروغ میگویم. منهم میدانم که شما هم میدانیدکه من دروغ میگویم.!!! این احمقانه ترین نوع دروغ است. دروغی که همه میدانند و کسی را فریب نمیدهد و فقط گوینده رامفتضح میکند و مردم را عصبانی.

ولی ازاین نوع دروغ مفتضحانه ترواحمقانه ترهم وجوددارد.

نوع چهارم دروغ اینستکه: من دروغ میگویم. من میدانم که دروغ میگویم شماهم میدانیدکه من دروغ میگویم. منهم میدانم که شمامیدانیدکه من دروغ میگویم. شماهم میدانیدکه منهم میدانم که شما هم میدانید که من دروغ میگویم:.!!!!

امروزه درکشورما در اغلب زمینه هااین نوع دروغ رایج شده و هرکه رادراین رشته ازدروغ بیشتردست داشته باشد "استادتر" و "سیاستمدارتر" میشناسند
 

رستم و سهراب این زمانه

باتشکر از جناب سیاوش برای ارسال این شعر زیبا .

چنین گفت رســتم  به سهـــراب یل
که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل 

مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی  خود 

شدی در شب امتــــــحان  گرمِ چت
بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت

اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود
که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود

رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب
که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب

اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم
دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم

چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست
زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست

خودت را مکن ضــــایع از بهــراو
به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو

دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس
فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس

توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی
چرا رشــته ات را پزشـکی زدی

من ازگـــــــــور بابام، پول آورم
که هــرترم، شهـریه ات را دهـم

من از پهلــــــوانانِ پیــشم  پـــسر
ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر

چوامروزیان،وضع من توپ نیست
بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست

به قبـض موبایلت نگـه کرده ای 
پــدر جــــد من را در آورده ای

مسافر برم،بنـده با رخش خویش
تو پول مرا می دهی پای دیـــش

مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود
که دورازمن اینگونه لوست نمود

چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر
بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر

ولـی درس و مشق مرا بی خیـال
مزن بر دل و جان من ضــد حال

اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم
ازآن به که یک وقت دپرس شــویم  

سفر به دنیایی دیگر


روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر  واینترنت مجهز است. تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.

در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ ایمیل خود می رود تا ایمیل های خود را چک کند. 
اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد: 
گیرنده : همسر عزیزم 
موضوع : من رسیدم 
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا همه کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میآد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته.من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم. همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا می بینمت. امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه. وای چه قدر اینجا گرمه

ادامه مطلب ...

چرا زنان افغانی عقب تر از شوهرانشان راه می روند؟

  خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و...علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!

آقای مدیر

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:
“ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟”
مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی “۱٨’۲۴**ﹾ** ۸۷ و عرض جغرافیایی “۴۱’۲۱**ﹾ** ۳۷** هستید
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید
مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟”
مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟”مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار: از کجا فهمیدی؟
مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید.
قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد

آخرین خبر


آخرین خبر از جهنم :
.
.
.
.
.
.

شیر آب دستشویی ها جفتش داغه !

از خدا به کی شکایت باید کرد؟!


روزی از روزها پدری بود که چوپان بود ولی دروغگو نبود، این شبانی که بی‌سلطان بود تعدادی گوسفند داشت که هر وقت می‌خواست بشمردشان تعداد پاهایشان را می‌شمرد و تقسیم بر چهار می‌کرد.  چوپان هر روز صبح گوسفندان را به نقطه مشخصی در کوهپایه می‌برد و آنها را از شر گرگ به  حضرت ابوالفضل (غ)‌ می‌سپرد و برمی‌گشت.

عصر هم برمی‌گشت و گوسفندان علف خورده قلنبه را به روستا برمی‌گرداند . یک روز این شبان مریض می‌شود و نمی‌تواند انجام وظفیه نماید. لذا از آنجاییکه مدیر پروژه بوده کار را به پسرش تفویض می‌کند. بعد هم موارد مهم را علاوه بر آنکه کتبی می‌کند که یک موقع پسره نزند زیرش که نگفتی یا نفهمیدم یا ... به صورت شفاهی هم سفارش کرد که فراموش نکنی که گوسفندان را دست حضرت ابوالفضل بسپاری!

        پسره هم به عادت همه جوانان خام ، چشمی سریع گفت و رفت که وظیفه‌اش را به انجام برساند. در راه روستا تا کوهپایه پسره روشنفکریش گل  کرد و گفت این بابای امل  ما مگر نمی‌داند که خدا از حضرت ابوالفضل بالاتر است! من گوسفندان را دست خدا می‌سپرم. برای اینکه کلامش خوب جا بیفتد سعدی‌وار شعری چاشنی حرفش هم کرد و گفت: چون که 100 آید 90 هم پیش ماست.  پسر آن کارها که گفتیم کرد و دنبال کارش رفت ولیکن وقتی به کوه برگشت که گوسفندان را به ده  برگرداند، دید که گرگ ناقلای بلا به گله زده است!! چندین بار گوسفندان را شمرد  بعدش هم رفت پیش پدرش و جریان را بازگو کرد. پدرش هم گفت: پسر مگر به تو نگفتم که گوسفندان را به حضرت ابوالفضل بسپار؟! پسر گفت: من به خدا سپردم که از حضرت ابوالفضل هم بالاتر است. پدر آه برآورد که پسرک نادان! مگر من نمی‌دانستم که خدا از ابوالفضل بالاتر است؟ آخر تو نمیدانی که خدا گرگ داره ، خدا دزد داره ، هزار مخلوق دیگر داره ... که فکر روزی اونها  هم باید بکنه ،  پسره ی  ناحسابی اگر گوسفندا رو به  ابوالفضل می سپردی و بلایی سرشون میومد میشد از  دست ابوالفضل به خدا شکایت کرد ولی حالا از خدا  به کی باید شکایت کنم؟!

مهندس ایرانی

   
یه روز، شهردار یکی از شهرهای دنیا !!! تصمیم میگیره یه برج زیبا تو شهرشون بسازه. برای این کار از سرتاسر دنیا از سه مهندس(یه مهندس چینی، یه مهندس آمریکایی و یه ایرانی) میخواد که بیان تا در مورد ساخت برج باهاشون صحبت کنه.
مهندس چینی میگه من این برج رو برات میسازم ولی قیمتش میشه 3 میلیون دلار.
یک میلیون هزینه کارگر و تجهیزات، 1.5 میلیون هزینه مواد اولیه و 500 هزار هم دستمزد خودم.
شهردار با مهندس آمریکایی صبحت میکنه. مهندس آمریکایی میگه ساخت برج 5 میلیون هزینه داره؛ 2 میلیون کارگر و تجهیزات، دومیلیون مواد اولیه و 1 میلیون هم خودم میگیرم
شهردار سراغ مهندس ایرانی میاد. مهندس ایرانی میگه ساخت این برج 9 میلیون هزینه برمیداره!
شهردار با تعجب میپرسه، چطور ممکنه 9 میلیون هزینه داشته باشه؟ مهندس ایرانی میگه، 3 میلیون خودت برمیداری، 3 میلیون من برمیدارم، 3 میلیون هم میدیم به مهندس چینی که برج روبسازه

جنگ جهانی سوم !

یک روز بوش و اوباما نشسته بودن.

یک نفر میرسه و میپرسه : چیکار دارین می کنین؟ بوش جواب می ده: " داریم نقشه جنگ جهانی سوم رو تنظیم می کنیم. "

می پرسه: "چه اتفاقی قراره بیافته ؟!"

بوش میگه: " قراره ما 140 میلیون مسلمان، و آنجلینا جولی رو بکشیم! "

با تعجب میگه: " آنجلینا جولی !؟! چرا می خواین آنجلینا جولی رو بکشید؟! "

بوش رو می کنه به اوباما و میگه:

" دیدی گفتم ! هیچکس تو دنیا نگران 140 میلیون مسلمان نیست!!!!! "

مادر ، دوستت دارم


      
خارج از قاعده " طنازی " مطلبی غیر طنز و شاید تلخنز تقدیم می کنم
          
        مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

        وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

        دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.


        وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

        مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

قوت قلب


در بیمارستانی دو مرد در یک اتاق بستری بودند یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تخت بنشیند...تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش رو تخت بخوابد آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند از همسر خانه.خانواده.سربازی با هم حرف میزدند .
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره میدید برای هم اتاقیش توصیف میکرد.بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیا بیرون جانی تازه میگرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی ها و قوها در آب شنا میکردند و کودکان با قایقهای  تفریحی شان در آب سر گرم بازی بودند درختهای کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری از شهر در افقی دور دست دیده میشد همان طور که مرد کنار پنجره جزِییات را توضیح می دادد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد روزها و هفته ها سپری شد......یک روز پرستاری که برای شستشوی آنها آب آورده بود جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته پرستار
بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس اطمینان ار راحتی مرد اتاق را ترک کرد .

آن مرد با آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد...

بالاخره او می توانست که این دنیا زیبا را با چشمان خودش ببیند.

در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد مرد پرستار را صدا زد که چه چیزی هم اتاقیش را وادار میکرده چنیین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟
پرستار پاسخ داد:شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را هم ببنیند

بالش و پتو یا قصه

خانوم مهمانداره تو هواپیما بهم گف میخوای بخوابی برات بالش و پتو بیارم؟؟

گفتم نع!برام قصه بگو!! قهر کرد رفت بیشعووور

پس از مرگ همسر !!

اپیزود 1

  روزی مردی به همسرش گفت

 من بمیرم چگونه خواهی زیست؟

 گفت: از چند و چون آن بگذر

 تو بمیری برای من کافیست!   

  

اپیزود 2

 مرد: وقتى من مُردم، هیچ مرد دیگه ای مثل من پیدا نخواهى کرد.

 زن: حالا چرا فکر مى کنى که بعد از تو بازم دنبال کسى «مثل تو» خواهم گشت!؟

عبادت صبحگاهی

بابام همیشه عادت داره بعد از نماز، دستش رو میذاره رو سینه، ایستاده به هر ۴ طرف، سلام میده، ساعت ۴ صبح بود، منم طبق معمول بیدار، رفتم تو حال، بابام رو دیدم داره نماز میخونه، همینطوری با عشق وایستادم از پشت سرش بهش نگاه می‌کردم، نمازش که تموم شد، اول به همون سمت قبله سلام داد و بعد سمت راست و به سمت عقب که برگشت، در حالیکه دقیقا روبرو هم قرار میگرفتیم، همونطور دست به سینه گفت "السلام علیک"، منم گفتم، سلام از بنده است حاج آقا، واقعاً نیم متر از جاش پرید، گفت زهرِ مارِ سلام، خب ساعت ۴ صبحِ ، برو کپه تو بذار | پدرسوخته.

تفریح

مهمان: آقا تشریف دارند؟

مستخدم: نخیر، رفته‌اند مسافرت.

مهمان: برای تفریح؟

 مستخدم: نخیر، با خانم رفته‌اند!