طناز

طنز و ادب

طناز

طنز و ادب

از خدا به کی شکایت باید کرد؟!


روزی از روزها پدری بود که چوپان بود ولی دروغگو نبود، این شبانی که بی‌سلطان بود تعدادی گوسفند داشت که هر وقت می‌خواست بشمردشان تعداد پاهایشان را می‌شمرد و تقسیم بر چهار می‌کرد.  چوپان هر روز صبح گوسفندان را به نقطه مشخصی در کوهپایه می‌برد و آنها را از شر گرگ به  حضرت ابوالفضل (غ)‌ می‌سپرد و برمی‌گشت.

عصر هم برمی‌گشت و گوسفندان علف خورده قلنبه را به روستا برمی‌گرداند . یک روز این شبان مریض می‌شود و نمی‌تواند انجام وظفیه نماید. لذا از آنجاییکه مدیر پروژه بوده کار را به پسرش تفویض می‌کند. بعد هم موارد مهم را علاوه بر آنکه کتبی می‌کند که یک موقع پسره نزند زیرش که نگفتی یا نفهمیدم یا ... به صورت شفاهی هم سفارش کرد که فراموش نکنی که گوسفندان را دست حضرت ابوالفضل بسپاری!

        پسره هم به عادت همه جوانان خام ، چشمی سریع گفت و رفت که وظیفه‌اش را به انجام برساند. در راه روستا تا کوهپایه پسره روشنفکریش گل  کرد و گفت این بابای امل  ما مگر نمی‌داند که خدا از حضرت ابوالفضل بالاتر است! من گوسفندان را دست خدا می‌سپرم. برای اینکه کلامش خوب جا بیفتد سعدی‌وار شعری چاشنی حرفش هم کرد و گفت: چون که 100 آید 90 هم پیش ماست.  پسر آن کارها که گفتیم کرد و دنبال کارش رفت ولیکن وقتی به کوه برگشت که گوسفندان را به ده  برگرداند، دید که گرگ ناقلای بلا به گله زده است!! چندین بار گوسفندان را شمرد  بعدش هم رفت پیش پدرش و جریان را بازگو کرد. پدرش هم گفت: پسر مگر به تو نگفتم که گوسفندان را به حضرت ابوالفضل بسپار؟! پسر گفت: من به خدا سپردم که از حضرت ابوالفضل هم بالاتر است. پدر آه برآورد که پسرک نادان! مگر من نمی‌دانستم که خدا از ابوالفضل بالاتر است؟ آخر تو نمیدانی که خدا گرگ داره ، خدا دزد داره ، هزار مخلوق دیگر داره ... که فکر روزی اونها  هم باید بکنه ،  پسره ی  ناحسابی اگر گوسفندا رو به  ابوالفضل می سپردی و بلایی سرشون میومد میشد از  دست ابوالفضل به خدا شکایت کرد ولی حالا از خدا  به کی باید شکایت کنم؟!