طناز

طنز و ادب

طناز

طنز و ادب

مسافر

جهانگردی نزد پارسای معروفی رفت تا او  را زیارت کند. جهانگرد با کمال تعجب دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می‌شد. جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست ؟ زاهد گفت : مال تو کجاست ؟ جهانگرد گفت : اما من اینجا مسافرم. زاهدگفت : من هم همین طور
youtube mp3
نظرات 1 + ارسال نظر
سیاوش یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:07

آرزو

آورده اند که از قضا همای سعادت در میانه یکی از کویرهای ایران دچار طوفان شن شد و بر کپری فرود آمد. مردی را دید نشسته در کپر خود. تنها و بی کس. پرسید: ای مرد چه میخواهی از من؟
مرد گفت: آرزویی ندارم. من به آنچه دارم راضیم.
فرشته به حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزویی بکن! مرد گفت: راضیم و چیزی نمیخواهم. هر چه فکر میکنم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد.
فرشته ناامیدانه پرگشود. اما در آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن!
فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟
گفت: بله! کمی آن طرف تر، پیرمردی دیگر است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن...















برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد