جهانگردی نزد پارسای معروفی رفت تا او را زیارت کند. جهانگرد با کمال تعجب دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده میشد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست ؟
زاهد گفت : مال تو کجاست ؟
جهانگرد گفت : اما من اینجا مسافرم.
زاهدگفت : من هم همین طور
youtube mp3
آرزو
آورده اند که از قضا همای سعادت در میانه یکی از کویرهای ایران دچار طوفان شن شد و بر کپری فرود آمد. مردی را دید نشسته در کپر خود. تنها و بی کس. پرسید: ای مرد چه میخواهی از من؟
مرد گفت: آرزویی ندارم. من به آنچه دارم راضیم.
فرشته به حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزویی بکن! مرد گفت: راضیم و چیزی نمیخواهم. هر چه فکر میکنم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد.
فرشته ناامیدانه پرگشود. اما در آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن!
فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟
گفت: بله! کمی آن طرف تر، پیرمردی دیگر است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن...