طناز

طنز و ادب

طناز

طنز و ادب

خاطره ای از دوران جنگ – به مناسبت هفته دفاع مقدس

 عملیات خیبر بود. من هم به عنوان خبرنگار به منطقه اعزام شده بودم. عملیات که تمام شد به ما گفتند چند روز دیگر بمایند ممکن است عملیات ادامه پیدا کند. در آن چند روزی که در منطقه بودیم عملا کار زیادی نداشتیم . معمولا هر روز از پل معلقی که در حال ساخت بود دیدن می کردم. پیشرفت سریع پل برایم خیلی جالب و در عین حال افتخار آمیز بود. دو روز بعد از عملیات کنار پل در حال احداث، نشسته بودم و در حال خوردن کمپوت صلواتی بودم که در فاصله حدود150 متری، کنار نیزار ها ، یکباره تعدادی از رزمنده ها در یک نقطه جمع شدند. معلوم بود یک اتفاقی رخ داده است . به سرعت خودم را به محل رساندم. بچه بسیجی ها یک اسیر عراقی پیدا کرده بودند که 48 ساعت بعد از پایان عملیات خیبر خود را تسلیم کرده بود. به نظرم آمد باید آدم مهمی باشد که 48 ساعت بدون آب و غذا خود را پنهان کرده است . ترکش خورده بود و لباسش آغشته به خونهای خشک شده ای بود که در این مدت از بدنش خارج شده بود. می خواستم با او مصاحبه کنم . اما نمی شد. طرف هم خیلی ترسیده بود هم از شدت ضعف ناشی از خونریزی و گرسنگی نای حرف زدن نداشت . از بسیجی ها خواهش کردم کنار بروند و او را به خودرو لندکروزی که در اختیارم بود هدایت کردم. می خواستم هرچه سریعتر با او مصاحبه کنم تا هم وظیفه کاری ام را تمام کرده باشم هم حس کنجکاوی خودم را ارضاء . وقتی داخل ماشین نشست رزمنده ها دور ماشین جمع شده و دست های خود را دور صورت گرفته و به شیشه ماشیین چسبانده بودند تا ببیند داخل لندکروز ما چه می گذرد. اسیر بیچاره وقتی صورتهایی  که خون در آن جمع شده بود و دماغهای پهن شده روی شیشه را می دید بیشتر می ترسید. خوب طبیعی بود که در این شرایط امکان مصاحبه وجود نداشت. از راننده خواهش کردم حرکت کند . حرکت کرد و از اسیر دستگیر شده فقط گرد و خاکی باقی ماند. بسیجی ها اما از اینکه اسیرشان را برده ام نگران نشدند. می دانستند که جای دوری نمی رود. وقتی کمی دور شدیم و اوضاع آرام شد کمی سوهان ، انار ، آب میوه و خوراکی های صلواتی ای که ذخیره کرده بودیم ، به او دادیم و او هم با ولع  می بلعید. وقتی کمی انرژی گرفت با کمک مترجمی که همراهم بود مصاحبه شروع شد. می گفت سرباز احتیاط است و دوسالی است که سربازی اش تمام شده ولی هنوز ترخیص نشده است. ترکش به باسن اش اصابت کرده بود و درد زیادی داشت . هیکلش درشت بود ولی سواد و کمالی نداشت .پنهان شدنش فقط از ترس  بود. راست یا دروغ ، چیز هایی گفت که برای خبر سازی مناسب نبود و مصاحبه به درد بخوری از آب درنیامد. اورا تحویل یکی از کمپهای اسرا دادیم و رفتیم پی سورچرانی خودمان  در ایستگاه های صلواتی جبهه . کار دیگری نداشتیم. دو روز بعد ، از خبرنگاران خارجی و داخلی دعوت کرده بودند که برای پوشش خبری به منطقه بیایند . اسرا را در یک محوطه بسیار وسیع به خط کرده ، نشانده بودند. یادم نیست چند اسیر بود ولی باید سه چهار هزار نفری می شدند. همه شان نگران . 

خبرنگاران که به محل رسیدند شروع به تهیه عکس و فیلم و خبر کردند. من هم لابلای اسرا دنبال سوژه می گشتم که ناگهان یکی از اسرا از دور برایم دست تکان د اد و با فریاد گفت:  " سلام علیکم " . همان سربازی بود که دور وز پیش به کمپ تحویل داده بودم . من هم دستی برایش تکان دادم و گفتم سلام علیکم. عربی همینقدر بلد بودم . ولی دلم می خواست از او دلجویی کنم . می خواستم از او حال جراحتی که در باسنش بود بپرسم . برای اینکه در آن محیط باز و پر هیاهو صدا به او برسد فریاد زدم " کیف ماتحتک؟ " ناگها ن تمام اسرایی که صدای مرا شنیدند با همه نگرانی و دلهره ای که داشتند قهقهه سردادند و تا دقایقی صدای خنده آنان قطع نمی شد. نمی دانستم چه باید بکنم . ولی فضا به گونه ای بود که فهمیدم گاف بدی داده ام . بعد از برنامه انتقال اسرا از مترجم پرسیدم چرا اینقدر اسرا به من خندیدند؟ گفت تو به جای عبارت  ؛؛کیف ما تحتک ؛؛ باید می گفتی کیف جراحتک ؟ خلاصه  آنکه بی سوادی ما کلی روحیه اسرا را عوض کرد.  

خوب گاهی سواد کارساز است وگاهی بی سوادی.

 یادش بخیر چه روزهای سخت و قشنگی بود.

 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
خاله زاده چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:11

کیف ما تحتک فی الحال؟!!

ماتحتی یحبه الاقوام و الاخلام

خاله زاده دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:27

ما تحتک لا یحبه بل یجبه!!

ما که نفهمیدیم چی می گید پسر خاله

یک ماما با چکمه های سفید دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:09 http://newmidwife.blogsky.com/

آقای ضیایی اینجا چرا آیکون نداره هان؟! ولی در هر صورت آیکون (خنده بسیار)!!!
خیلی بامزه بود بخصوص خوردن انواع و اقسام کمپوتها و سورچرانی...بااین اوصاف خیلی هم بتون بد نمی گذشت!!!
راستی چرا با رزمندهای خودمون مصاحبه نمیکردید تازه اونا گمونم خدای سوژه بودن بخصوص این نوجونترا!!
کجاشو دیدین الان باید اهوازو ببینید فکرکنم چندوقت دیگه اسمش میشه شهر هزاران پل...الانم با سرعت و همت ایضا مضاعفی بازم پل میسازن!!!

اونقدر که شمافکر می کنید خوش نمیگذشت اما بدهم نمی گذشت.
دوران خوبی بود. نه اینکه جنگ خوب باشه . اون موقع آدمها آدم تر بودند.
فکر می کنم اگه الان یه همچین کاری می کردم منو به جرم آدم ربایی دستگیر می کردند!!

مجید پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:10

خدا بگم چیکارت کنه نصف شبی بلند بلند خندیدم از دستت ... هنوز گاوداری نزدی ؟ قربون دهنت با مرام !!!

مخلص اقا مجید.
ما سالهاست خودمون تو گاوداری زندگی می کنیم .
دیگه چی بزنم؟

یک ماما با چکمه های سفید پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:37 http://newmidwife.blogsky.com/

بازم یه پل دیگه افتتاح شد!!!

نه بابا پل دیگه ای در کار نیست . ما مثل صداو سیما که هرسال شب کریسمس فیلم اهنگ برنادت و شب تولد حضرت محمد فیلم محمد رسول الله رو پخش می کنه ما هرسال هفته دفاع مقدس که می شه این پست رو تکرار می کنیم.
البته درخواستهای مکرر شده بود که تکرار ش کنید والا ما که سر خود از این کار ها نمی کنیم

یک ماما با چکمه های سفید جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 18:16 http://newmidwife.blogsky.com/

بلی بلی در جریان مکررات هستیم!
و آرزو میکنیم خود دچار تکرار نشویم
ولی جدی گفتم به سنه 1391 بازم پل جدید افتتاح شد!!!!
و کور شوم اگر دروغ بگویم!

خوبی هایتان مکرر باد.

ربیا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 17:58 http://rebia.blogsky.com

آقا دلت شاد که دلمونو شاد کردی، ولی فی الحال که ما تحت ما تو این مملکت اوضاع خوبی نداره، خمپارش طلاییه ... :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد