دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی فرموده اند که " سرعت علم در ایران بالاست و نگرانیم که کشورهای دیگر عقب بمانند "
آخی !! بمیرم برای دل رئوف این آقا ی مخبر دزفولی . چقدر انسان دوست و چقدر نگران !! یه جوری حرف می زنه که آدم دلش کباب میشه . با دستگا های موسیقی خیلی آشنایی ندارم و لی نمی دانم الان وقت ابو عطا خواندن قورباغه هست یا نه .
فقط خدا کنه ما با این سرعتی که داریم می ریم جلو یه وقت از منظومه شمسی پرت نشیم بیرون.
ایشان افاضات دیگری هم داشته وفرموده اند که دنیا دچار وارونگی شده که البته این حرف خیلی هم بی ربط نیست . نه اینکه ایشان صلاحیت اظهار نظر در ابن باره را نداشته باشند . نخیر ایشان دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی هستند و کاملا واجد شرایط می باشند .فقط نمی دانم این " دیگرانی " که آقای مخبر به آن اشاره کرده اند ، چرا خودشان خیلی نگران نیستند. یعنی فکر می کنم نباشند . شاید هم اصلا شعورشان نمی رسد که نگران باشند . شواهد نشان می دهد در موارد متعدددیگری که ما از آنها جلو زدیم هیچ وقت نگران نبوده اند یا حد اقل ابراز نگرانی نکرده اند. این موارد کم هم نبوده . میزان اختلاس ،کارکردن در ادارات ، تصادفات جاده ای ، بیکاری ، اعتیاد جوانان ، نرخ تورم ، آلودگی هوا و خیلی موارد دیگر بود که دیگران به گرد پای ما هم نمی رسند و " دیگران " خم به ابرو هم نیاورند .
آخه اینم شد مملکت؟ تو تلویزیون که این همه زن و بچه پاش نیشستن مرغ نشون می دن . اونم خوردن مرغ . خم هم به ابرو نمیارن . اینجا که فلان جا نیست که مرغ کیلویی ۱۲۰۰ تومن باشه که هر ننه قمری بخواد اونو نشون بده ؟!! فکر نمی کنن تو این جامعه ما داریم زندگی می کنیم و تعدادی ولو اندک خانواده پای این جعبه سابقا جادویی نشستن ؟! وزارت ارشادنباید یه چیزی به این دست اند کاران صدا و سیما بگه . بی حرمتی هم حدی داره . مرغ نشون دادن تو تلویزیون چیزی کمتر از آب بازی تو پارک نیست . واقعا قباحت داره. اگه پس فردا آدم کشی و سرقت و آب بازی و این جور جنایت ها زیاد شد کی می خواد جوابش رو بده ؟
من به عنوان یک آدم فرهنگ دوست به همه دست اند کاران صداو سیما توصیه می کنم یه عده ای از هنرمندانی که شما ها بهتر از ما میشناسیدشون رو به کار بگیرید ( همونهایی که تو فیلم لباس تن هنرپیشه های خارجی می کنن و عرق و شراب رو به نوشیدنی خنک تبدیل می کنن )تا اگر یه مامور پخشی حواسش نبود و داشت صحنه ای ناجور از مرغ رو پخش می کرد اونو تبدبل به گوشت گوسفندی ، بزی ، بره ای ، گاوی چیزی بکنن تا دیگه از این بی ناموسی ها اتفاق نیفته .
یکی از رفقا که مدت زیادی نیست که به سمت استادی یکی از دانشگاههای تهران خودمون نائل اومده ، نقل می کرد که ....
سر یکی از کلاس هایم توی دانشگاه ، یه دختری بود که دو - سه جلسه اول ،
ده دقیقه مونده به تموم شدن کلاس، زیپ کوله اش رو می کشید و می گفت :
استاد ! خسته نباشید !!!
البته منم به شیوه همه استاد های دیگه به درس دادن ادامه می دادم و عین
خیالم نبود !
یه روز اواخر کلاس زیر چشمی می پاییدمش !
به محض این که دستش رفت سمت کوله ، گفتم :
خانوم !!! زیپتو نکش هنوز کارم تموم نشده !!!!!
کلاس از خنده منفجر شد ،
نتیجه این کار این بود که دیگه هیچ وقت سر کلاس بلبل زبونی نکرد!!!!
هیچ وقت هم توی دانشگاه دیگه با اون کوله ندیدمش !!!
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی می خرید...؟
عبارت جور کسی را کشیدن معمولا هنگامی به کار می رود که کسی، دیگر از عهده ی انجام باقی مانده ی کاری بر نمی آید و از دیگری خواهش می کند تا کار او را به پایان برساند و یا برای هنگامی که کسی سختی و ناگواری امری را به جای دیگری تحمل نماید.
این عبارت از اصطلاحات می گساران و باده نوشان بوده است که اکنون دیگر در موارد گوناگون به کار برده می شود.
جام جم یا جام جمشید که در گذشته نام جام شراب خواری بوده است دارای هفت خط درجه بندی بوده است که هر کدام از این خطوط ظرفیت شراب خواران را نشان می داده است، در آن زمان اگر باده نوشی حتی یک قطره از شراب خود را باقی می گذاشت مورد سرزنش و تحقیر قرار می گرفت. از این رو هر کس می کوشید جام را فقط تا آن اندازه ای پر کند که می تواند آن را بنوشد.
هریک از خط ها نامی داشت و خط هفتم را خط جور می نامیدند.
خط جور خطی است که پیاله ی شراب در آن جا مالامال و سرریز شده و کمتر کسی از عهده ی نوشیدن آن بر می آمده است.
باده نوشانی که جام خود را تا خط جور پر می نمودند ولی از عهده نوشیدن همه ی آن بر نمی آمدند به دیگری تعارف می کردند و جام را خالی نموده تا قطره ای از آن باقی نگذارند.
و امروز این اصطلاح برای هر خوراکی و نوشیدنی و هر امر نیمه تمام به کار گرفته می شود.
اصطلاح هفت خط نیز که برای افراد حرفه ای و کار کشته به کار می رود از همین جا به وجود آمده است. اما امروزه معمولا به افرادی که در تقلب و کلاهبرداری رقیب ندارند هفت خط می گویند.
پ. ن. یکی از بازدیدکنندگان باذوق طنازی کامنتی گذاشته است که از اصل مطب برای من جالب تر بود .
روزی ناصرالدین شاه در تالار اصلی کاخ در حال عبور بود. کریم شیره ای (دلقک دربار) خودر را پشت یکی از ستون های قصر پنهان کرده بود و به محض رسیدن شاه به مقابل ستون از جا پرید وبا سرو صدای زیاد سرو صورت سلطان را ماچ باران کرد.
سلطان که از این کار کریم شیره ای ناخرسند شده بود فریاد زد پدرسوخته این چه کاری است که می کنی ؟؟
کریم شیره ای با الفاظی که با لکنت همراه بود گفت قربان ببخشید من فکر کردم سلطان بانو هستند که از اینجا عبور می کنند!!!
ادامه مطلب ...
هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و زن مصری اش فوزیه در سال 1317 خورشیدی چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیله قطار از جنوب به تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانان مجاور خط آهن را سفید کنند.
در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بوده دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور با پولی که از کدخدای ده می گیرند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیه دیوارها را ماست مالی کردند.
ماجرای این ماست مالی مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بود و از حدود شصت سال پیش به ای طرف این عبارت به عنوان ضرب المثل در مورد افرادی که می خواهند کاری را سرسری و برای رفع تکلیف انجام دهند مورد استفاده قرار می گیرد.
از تو کیفم دوهزارتومانی درآوردم و به راننده دادم. هشت هزار تومان پول داشتم، چهار تا دوهزارتومانی.
راننده گفت: خرد بده خانوم.
گفتم: خرد ندارم، هفتتیر پیاده میشم.
گفت: نگه میدارم برو خرد کن بیار.
گفتم: من نمیکنم این کارو آقا.
گفت: یعنی چی.
گفتم: وظیفهی من نیست.
گفت: خانوم وظیفهی شماست وقتی میخوای بیای سوار تاکسی شی اول نگاه کنی ببینی پول خرد داری یا نه.
برنمیگشت نگاهم کند.
گفتم: مجلس تصویب کرده؟ اگه قرار باشه از صبح سوار هر ماشینی میشم خرد بدم باید به جای کیف با خودم گونی وردارم.
بدون اینکه سرش را برگرداند دوهزار تومانی را پس داد و گفت: به سلامت. نه خردتو خواستیم نه درشتتو.
میخواست شرمندهام کند؟ یا خودش را در نقش بازیکن ایرانی میدید که با بازیکن اسرائیلی وارد رقابت نمیشود و مسابقه را واگذار میکند؟
دوهزار تومانی را گرفتم و گذاشتم تو جیبم و پیاده شدم. در را بستم و یکطرف شالم ماند لای در و هر چه کشیدم نیامد. به تقلا افتادم در را باز کنم شال را نجات بدهم که ماشین حرکت کرد و بقیهی شالم از سرم کشیده شد و باهاش رفت.
شال قرمزی که از توی مترو خریده بودم دو هزار و پانصد تومان داشت همینطور دور میشد و بالبال میزد.
فکر کنم راننده به این می اندیشید که:
قبل از اینکه عرق فرد خشک شود انتقامت را بگیر ! .
دستم را عین اسرای بعثی گذاشتم روی سرم.
زیر پل عابر پیادهی هفتتیر بودم و مانده بودم چه کنم.
چند نفر دورهام کردند.
یکیشان کتش را درآورد و گفت:
- خانوم اینو بنداز رو سرت تا نگرفتن ببرنت.
گفتم: نمیشه که آقا.
یکی گفت: بیا این دستمالو بنداز سرت تا از اونور خیابون برات روسری بخرم.
مثل آتشی بودم که میخواستند با بیل خاموشم کنند.
گفتم: نمیخوام آقا اگه میشه یه دربست بگیرید برم.
هفتهشت نفری دورم جمع شده بودند و یکیدوتاشان داشتند با موبایل ازم فیلم میگرفتند.
انگار آدم به این لختی تو عمرشان ندیده بودند.
گفتم: یعنی چی؟ از چی فیلم میگیری آقا؟
صدایی از پشت سرم گفت: همیشه یه زاپاس همرات باشه آبجی. زنی گفت: بیا این پلاستیکو بذار رو سرت من برم برات یه شالی روسریای چیزی بگیرم.
کیسه پلاستیک دستهدار را کشیدم روی سرم و تعداد موبایلهایی که به طرفم گرفته شده بود بیشتر شد.
دستم را گرفتم جلوی صورتم. مثل کسی که تو لباسش خرابکاری کرده، مثل کسی که یکدفعه زیپ شلوارش در رفته یا، قبل از رسیدن به قرار مهمش افتاده توی جوب، تو یک جلسهی رسمی آروغ بلندی زده.ووو........
تعداد موبایلهایی که به طرفم گرفته شده بود بیشترو بیشتر شده بود!
با خودم فکر میکردم که واقعا اینه فرهنگ ناب ایرانی؟
از نظر یک زن:
بی عیب ترین مرد دنیا، پدرشه
زن ذلیل ترین مرد دنیا، برادرشه
خوش تیپ ترین مرد دنیا، پسرشه
مظلوم ترین مرد دنیا، پدرشوهرشه
خوشبخت ترین مرد دنیا، شوهرخواهرشه
قدرناشناس ترین مرد دنیا، دامادشه
بدترین، بی ریخت ترین، بی عاطفه ترین و بداخلاق ترین مرد دنیا، شوهرشه
خونه مشغول کاربودم که دخترم بدو بدو اومد و پرسید .
دخترم : مامان تو زنی یا مردی ؟
من : زنم دیگه پس چی ام ؟
دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟
من : نه مامانی بابا مرده .
دخترم : راست میگی مامان ؟
من : آره چطور مگه ؟
دخترم : هیچی مامان ! دیگه کی زنه ؟
من : خاله مریم ، خاله آرزو ، مامان بزرگ
دخترم : دایی سعید هم زنه ؟
من : نه اون مرده !
دخترم : از کجا فهمیدی زنی ؟
من : فهمیدم دیگه مامان، از قیافه ام .
دخترم : یعنی از چی ؟ از قیافه ات؟
من : از اینکه خوشگلم ،
دخترم : یعنی هر کی خوشگل بود زنه ؟
من : اره دخترم
دخترم : بابا از کجا فهمید مرده
من : اونم از قیافش فهمید . یعنی بابایی چون ریش داره و ریشهاشو میزنه و زیاد خوشگل نیست مرده !
دخترم : یعنی زنا خوشگلن مردا زشتن ؟
من : آره تقریبا .
دخترم : ولی بابایی که از تو خوشگل تره
من : اولا تو نه و شما بعدشم باباییت کجاش از من خوشگل تره ؟
دخترم : چشاش
من : یعنی من زشتم مامان ؟
دخترم : آره
من : مرسی
دخترم : ولی دایی سعید هم از خاله خوشگلتره !!
من : خوب مامان بعضی وقتها استثنا هم هست
دخترم : چی اون حرفه که الان گفتی چی بود
من : استثنا یعنی بعضی وقتها اینجوری میشه
دخترم : مامان من مردم
من : نه تو زنی
دخترم : یعنی منم زشتم
من : نه مامان کی گفت تو زشتی تو ماهی ، ولی تو الان کودکی
دخترم : یعنی من زن نیستم ؟
من : چرا جنسیتت زنه ولی الان کودکی
دخترم : یعنی چی ؟
من : ببین مامان همه ی آدما شناسنامه دارن که توی شناسنامه شون جنسیتشون مشخص میشه جنسیت تو هم توی شناسنامه ات زنه .
دخترم : یعنی منم مامانم ؟
من : اره دیگه تو هم مامان عروسکهاتی
دخترم : نه ، مامان واقعی ام ؟
من : خوب تو هم یه مامان واقعی کوچولو برای عروسکهات هستی دیگه
دخترم : مامان مسخره نباش دیگه من چی ام ؟
من : تو کودکی
دخترم : کی زن میشم ؟
من : وقتی بزرگ شدی
دخترم : مامان من نفهمیدم کیا زنن ؟
من : ببین یه جور دیگه میگم . کی بتو شیر داده تا خوردی بزرگ شدی
دخترم : بابا
من : بابات کی بتو شیر داد ؟ !!!!!!!!!!
دخترم : بابا هر شب تو لیوان سبزه بهم شیر میده دیگه
من : نه الان رو نمی گم ، کوچولو بودی ؟
دخترم : نمی دونم
من : نمی دونم چیه ؟ من دادم دیگه
دخترم : کی؟
من : ای بابا ولش کن ، بین مامان ، زنها سینه دارن که باهاش به بچه ها شیر میدن ، ولی مردا ندارن
دخترم : خب بابا هم سینه داره
من : اره داره ولی باهاش شیر نمی ده !! فهمیدی
دخترم : خوب منم سینه دارم ولی شیر نمی دم پس مردم .
من : ای بابا ببین مامان جون خودت که بزرگ بشی کم کم می فهمی .
دخترم : الان می خوام بفهمم .
من : خوب هر کی روسری سرش کنه زنه هر کی نکنه مرده
دخترم : یعنی تو الان مردی میریم پارک زن میشی
من : نه ببین ، من چیه تو میشم ؟
دخترم : مامانم
من : خوب مامانا همشون زنن و باباها همشون مردن
دخترم : آهان فهمیدم .
من : خدا خیرت بده که فهمیدی ، برو با عروسکهات بازی کن
****
نیم ساعت بعد دخترم : مامان یه سوال بپرسم
من : بپرس ولی در مورد زن و مرد نباشه ها
دخترم : در مورد ماهی قرمزه است .
من : خوب بپرس دخترم : مامان ماهی قرمزه زنه یا مرده ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
اگه تو اداره ای بودید و ساعت مچی هم نداشته باشید می توانید با علائم زیر حدود ساعت را تشخیص بدهید . رایحه های گوناگون قدرت تخمین شما را افزارش می دهند.
بوی دهن : 8 الی 9 صبح
بوی نون و خیار : 9 تا 10
بوی عرق: 10 تا 12
بوی جوراب : 12 تا 1
بوی مخلوط عرق ، جوراب ، گلاب : نماز ظهر
بوی نهار :1 تا 2
بوی آروغ:2 الی 3 بعدازظهر
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت : ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ...ه می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور مودبانه و متین ادامه داد خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.
مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ... ا
لیست تلفن یک دختر :
مامی
ددی
آبجی نازم
امیر “پرشیا”
امیر “فرمانیه”
مانی BMW
مهسا جوجو
عباس گلدیس
عباس ایران زمین
عباس عشقم
مهتاب
سعید خاله
سعید پسر خاله مهتاب
سعید عشقم
پیمان مانتو فروشی
اپیلاسون گل یخ
آرایشگاه گل ناز
لیست تلفن یک پسر :
بابا
مامان
محسن گامبو
دایی اکبر
عمه فاطی
سحر عشقم
جواد قلیون
مرتضی نصاب
ممد/گاراژ
ممد/گاراژ2
اصغر کباب
خاله ۱
خاله ۲
خاله ۳
بابک ساقی
سیامک ساقی
علی ساقی
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی.
میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند و دورها همیشه دور بود.
سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید.
پرندهای در آسمان پر زد، سبک؛
و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست.
کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی.
من هیچگاه نمیرسم، هیچگاه و در لاک سنگی خود خزید به نیت ناامیدی.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد.
زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود.
و گفت: نگاه کن. ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد.
چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی و هر بار که
میروی رسیدهای.
و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست.
تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت.
دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
زینب کریمیان
مرد در حالى که داشت روزنامه میخواند رو به زنش کرد و گفت: در روزنامه نوشته بررسیهایى که به عمل آمده نشان میدهد زنها روزانه ۳۰,۰۰۰ کلمه حرف میزنند در حالى که این میزان در مورد مردها فقط ١٥٠٠٠ کلمه است.
زن گفت: علتش این است که ما باید هر چیز را دوبار تکرار کنیم تا مردها بفهمند.
مرد گفت: چی؟
بعضی وقتها کم می آرم. اون روزهایی که حضرت علی (ع) احساس می کرد کسی نیست که حرفهاش رو بفهمه سرش رو توی چاه می کرد و هرچی می خواست می گفت . الان دیگه از اون چاه ها هم خبری نیست . اگر چاهی هیم پیدا بشه چاه فاضلابه .به نظرم چاه ها هم دیجیتال شده . همین وبلاگ برای من حکم یک چاه مجازی رو داره.
... خیلی دلم گرفته . از همه چیز . یادمه یه سالهایی بود که بچه بودم با 5 تا خواهر و برادر دیگه که با پدور و مادر جمعا 8 نفر. بدون ماشین سواری و امکاناتی که امروز هست چقدر به این و آن سرمی زدیم ؟ بستگان درجه 3 و 4 هم از قلم نمی افتادند . ولی الان چی . خرداد هم به آخراش رسید و من هنوز نتونستم خونه خیلی از نزدیکانم برم عید دیدنی !!
پیک نیک های فامیلی در پارک شهر و خرجنگی جوانتر ها از بهترین تفریحاتمون بود. اصلا نمی دونستیم که چیزی به اسم استخر و سونا و ماساژ و این چیز ها هم هست . اصلا بدنهامون اونقدر کوفته نبود که نیاز به ماساژ داشته باشه. فوق فوقش حموم عمومی که می رفتیم دلاک یه مشت ومالمون می داد و کلی حظ می کردیم.
بهترین بازی ها رو می کردیم . هفت سنگ ، گانیه ، لی لی ، طاق یا جفت ، تیله بازی و خیلی بازی های دیگه که انرژی مون رو کامل تخلیه می کرد. همه هم خوشحال و سر حال بودیم. سالی یه دست کت شلوار برامون می خریدن . یک کم بزرگتر هم می گرفتند که برای سال بعدمون هم اندازه باشه و لی هیچ وقت به پایان همان سال هم نمی رسید . نه مارک می دونستیم چیه نه اصلا بنتون منتونی وجود داشت یا اگر هم بود ما خبر نداشتیم . حتی سوپر مارکت هم نبود. سوپر استار و هایپر استار و این حرفها که ابدا. فقط بقالی بود و همه چیز هم داشت . از ماست تغاری گرفته تا خامه باز بدون تاریخ مصرف.... ادوکلن و اسپری و این چیز ها هم نبود امامردم بوی بد نمی داندند. ولی حالا که این همه عطر و اودکلن تو بازار ریخته هر ننه قمری باید عطر مارک دار بزنه انگار همه بوی گند می دهند. (به خودتون نگیرید منظور همه همه که نیستند) .اگه با الان مقایسه کنیم می شه گفت تقریبا هیچ چیز نبود . ولی قحطی هم که نبود. با همه کمبود ها مردم احساس نمی کردند که چیزی کم دارند. واقعا هم همینطور بود بود چون یه چیزی داشتند به اسم صفا که الان خیلی کم دارن. یه چیزی دیگه داشتند به اسم دل خوش که الان یک سیرش هم پیدا نمی شه.
اونهایی که خیلی امکانات زیادی داشتن یه یخچال داشتن که یخ تعداد زیادی از اهالی محل را تامین می کرد و یه تلویزیون سیاه وسفید که از ساعت 5 تا 10 شب برنامه داشت . فقط هم دو تا کانال داشت . هفته ای یه سریال سرکار استوار یا خونه قمر خانم یا مرادبرقی یا چیزی تو این مایه ها داشت و مردم با همین دلشون خوش بود. صبح که می شد رختخواب ها رو کنار اتاق روی هم دیگه می ذاشتن و یه جای خوب برای تکیه دادن بزرگتر ها و یه جای بلند برای پریدن به پایین کوچکتر ها فراهم می شد. معمولا کسی تخت نداشت . اگر هم داشت از اون تخت فنری هایی بود که الان اگه پیدا بشه فقط برای سرند کردن ماسه و پالایش نخاله های ساختمان مورد استفاده قرار می گیره . کسی به کسی دروغ نمی گفت . نه اینکه دروغ و دول نبود ها بود ولی کم بود. خیلی کمتر از الان .
اینقدر دلم پره که نمی دونم از کجا بگم و از چی بگم. وقتی خاطرات دوران قدیم را مرور می کنم یاد شعر مرحوم استاد شهریار می افتم که می فرماید :
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل عشقم هوای نغمه خوانی می کند
طفل بودم دزدکی پیر وعلیلم ساختند
هرچه با ما می کند گردون ، نهانی می کند
استاد آخر هیمن غزل می فرماید :
می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می کند
این دفتر تلفن ها کم کم داره داستان می شه . کلی کامنت غیر قابل انتشار برام اومده که نه دلم می اد پاکش کنم نه جرات می کنم منتشرش کنم. به هر حال از همه دوستانی که این کامنت ها رو گذاشته اندممنونم ولی فکرجوونی ما رو هم بکنن.
این هم از دفتر تلفن لرها ، که از لابلای کامنتها استخراج شده است .
اباس اسخر
بنام
تویزروغن
حسنلی رزا
رمزکاردیارانه
سه جوات
سه موسا
عاموتخى
عاموجفر
عزد
فراد
کرش
کلثوم-
حونس
کومیل
ممود
ممدلی
میدی
ناسر
نقی-
نقی ایرانسلس
هامددایى
یاروکه1
یاروکه 2