دعا می کنم من در این سال مار
بر آری تو از دشمنانت دمار
کنی زندگانی تو با اقتدار
نه نشئه بمانی نه باشی خمار
نبازی تو در بازی روزگار
برنده برون آیی از این قمار
زلطف فزاینده کردگار
نصیبت شود نعمت بی شمار
چنین شد بهاریه ام پر زمار
شمار و قمار و خمار و دمار
دکتر منصور الله وردی (میم خاله زاده)
قطعه دست و پا شکسته ای که در معرفی وبلاگم نوشته ام را پسر خاله عزیز آقای دکتر الله وردی تکمیل کرده اند.
با وجود اینکه بیش از دو نیم سال از مرگ خواهرم مهناز می گذرد اما هنوز این قطعه گویا ترین حرف دلم است . هرچند در این شب عیدی نباید متاثرتان کنم اما با واقع بهترین عیدی برای من زنده شدن نام مهناز است. به هر شکل که باشد . قسمتهایی که زیر ستاره ها است تکمیل نوشتار توسط دکتر منصور الله وردی است که از ایشان متشکرم.
دل شکستم
روزگارم خوب نیست
خواهرم رفت از این دار پلید
و کسی نیز نفهمید
که بر ما چه گذشت
دل گنجشکی من
ترکید از غم او
هیکل فیلی من
پر احساس شده
حس غم ، غصه و آه
روزگار همه مان گشته سیاه
*******
و من امروز چه بی نوروزممادر چاوز روسریاش را به اندازه فتوشاپ برخی خبرگزاریها جلو میکشد و میگوید: «بیخود بیخود ... جر نزن، دوباره بگیر»
مادورو در شش و بش تماس مجدد بود که تلفن زنگ میخورد. همه دستپاچه میشوند و گوشی را به یکدیگر تعارف میکنند اما کسی زیر بار نمیرود. مادر مرحوم تلفن را برمیدارد و در یک آن، گوشی را فرو میکند توی دهان جانشین پسرش. مادورو که در عمل انجام شده قرار گرفته بود سعی میکند خودش را کنترل کند:«سلام داداش، خوبی؟ چه خبرا؟ از اینورا؟ کسی مرده زنگ زدی؟!»
احمدینژاد:«بهبه داداش گلم! حالا دیگه واسه ما تکزنگ میزنی؟ میخوای برات شارژ بفرستم دست از این گدا بازیها برداری؟ گوشی رو بده به دوست جونم.»
با گفتن این جمله اشک در چشم حضار حلقه میزند. مادورو خودش را میبازد. احمدینژاد متوجه حادثه ناگواری میشود اما هرگز فکر فوت چاوز را نمیکند. موسیقی متن فضا را پر میکند:«گوشی رو بردار که صدات، یه ذره آرومم کنه ... این نفسای آخره...»
مادورو آهی میکشد و میگوید:«خدا رحمتش کنه... خدابیامرز این اواخر خیلی چشم انتظارتون بود. تسلیت ما رو بپذیرید.»
احمدینژاد شوکه میشود:«چی؟ خدابیامرز کیه، من با چاوز کار دارم ... (مادورو سکوت میکند) چاوز ...؟ یعنی چاوز...؟ برو بابا، شوخی نکن، من ظرفیت هر شوخیای رو دارم غیر از این مورد... (مادورو از احمدینژاد میخواهد صبور باشد) چاوز من؟ نه، نمیتونم باور کنم، نمیتونید این کار رو با من بکنید... خداااااا، خدااااااا پاشو باهات حرف دارم (... و از حال میرود)»
چند روز بعد – مراسم ختم چاوز
چند نفر زیر بغل احمدینژاد را میگیرند و او را به درون سالن هدایت میکنند. مادر چاوز برای عرض تسلیت به استقبال رئیسدولت ایران میرود. سپس سرش را روی شانههایش میگذارد و شروع میکنند به دلداری دوجانبه!
احمدینژاد:« آنکس که مرا مونس جان بود...چاوز بود... (هایآیآی) آنکس که مرا روح و روان بود ... چاوز بود...چاوز چاوز چاوز ....»
مادر چاوز: دیدی محمود؟ دیدی چه خاکی بر سرمون شد؟ دیدی پسرم منو تنها گذاشت؟ دیدی روزگار چه گلی از من چید؟ آخه گل من یک نشاااانی در بدن داشت... یکی پیراهن قرمز به تن داشت... هی روزگار روزگار روزگار، گل من چیدن داشت؟»
مجلس تحت تاثیر سوگواری صمیمانه مادر چاوز و محمود احمدینژاد قرار میگیرد. چند نفر مسئول آوردن دستمال کاغذی برای رئیس دولت ایران میشوند و چند نفر وظیفه خالی کردن دستمالهای قبلی را برعهده میگیرند. احمدینژاد که مورد توجه دوربینهای تلویزیونی قرار گرفته بود میزند زیر گریه و میخواند:«غم داغ برادر را ... برادر مرده میداند...(گریه حضار) گرفتارا، نیازمندا، ونزوئلاییا، اونایی که از راه دور و نزدیک اومدین، حالا همه با من زمزمه کنید زندهباد بهار!»
چند نفری غش میکنند، مادر آنمرحوم، احمدینژاد را محکم در آغوش میکشد و میرتاجالدینی پس از چند عمل جداسازی ناموفق زیر لب جملاتی زمزمه میکند. روسای چند کشور جهان با تعجب به احمدینژاد خیره میشوند و تحرکاتی برای پیدا کردن خویشاوندی این دو در مراسم شکل میگیرد. پسر چاوز که دوران مقدس سربازی را میگذراند ناگهان در مراسم حاضر میشود و خودش را پرت میکند در آغوش احمدینژاد:« بابا بابا بابا ... » احمدینژاد توی گوشش چیزی میگوید. پسر چاوز با کمی تغییر ادامه میدهد: «عمو عمو عمو! من بابامو میخوام ... عمو من بابا ندارم ...»
احمدینژاد که راهبهراه متاثر میشود خودش را پرت میکند روی تابوت مرحوم و با ضجه به خانواده چاوز میگوید:«من دوستمو تنها نمیذارم!» پسر چاوز احمدینژاد را از روی زمین بلند میکند و آهسته توی گوشش میگوید:«عمو بس کن دیگه بابا. یه کاری کردی که ما هر کاری میکنیم به چشم نمیآد. شورشو در آوردی دیگه!»
در کارگاه آموزشی "منابع انسانی" ، مدرس دوره، نکاتی در خصوص زبان فارسی و پیچیدگیهای آن مطرح کرد که بسیار جالب بود.
به محل نشست و برخاست هواپیما در زبان انگلیسی "Air Port" می گویند. ترجمه تحت اللفظی اش میشود "بندر هوایی". عربها به همین مکان "مطار" میگویند، یعنی "محل پرواز" و افغانها به آن میگویند: "میدان هوایی". ما هم که میدانید چه میگوییم: فرودگاه!
انگلیسی زبانان به محل مداوای بیماران می گویند "Hospital" ، که به معنای مکان آسایش و راحتی است. اعراب به آن "مستشفی" یعنی مکان شفاگرفتن میگویند، افغانها به آن "شفاخانه" میگویند و ما چنان که میدانید، تا قبل از پهلوی اول، "مریض خانه" و بعد از آن کمی شیک تر: "بیمارستان"
واقعاً چرا؟ چرا ما از Airport فقط نشستن را دیده ایم؟ اصل قضیه که "پرواز" بوده است را چرا ندیده ایم؟ شما با شنیدن کلمه بیمارستان چه تصویری در ذهنتان ایجاد میشود؟ غیر از اینکه محیطی افسرده کننده و سرد و پر از بیمار؟ این کلمه در فارسی در واقع بیماردان است! محل نگهداری بیماران. بر خلاف زبانهای دیگر که محل خوب شدن و شفایافتن است.
چرا ما می گوییم "کسب و کار"؟ نمی گوییم کار و کسب؟ مگر نه اینکه اول باید کاری باشد تا منجر به کسب شود؟ چرا می گوییم "گفت و گو" ؟ مگر قرار است دو طرف فقط حرف بزنند؟ شنیدنی در کار نیست؟ گفت و شنود نیست؟
واقعیت این است که نوع ساخت این کلمات، نشانگر نوعی تفکر است. تفکری که لابد از پس هزاران سال، پس از جنگ و گریزهای بسیار، پس از ستم کشی ها و ستمگری های فراوان و دهها افت و خیز دیگر سر برآورده و این کلمات را ساخته است. (اصلاً همین افت و خیز، مگر نباید خیز اصالتاً اول باشد؟ چرا اول افتادن را دیده ایم؟)
لابد ناامیدی بر مردم دیار حاکم بوده که از شفا نومید است و Hospital برایش خانه بیماران است و بس.
لابد از بس سقوط و سرنگونی دیده، پرواز را باور ندارد و Airport را هم محل نشستن میداند و امیدی به پریدن ندارد.
لابد تا بوده در این دیار، کار اصل نبوده و اصلاً بزرگان کار نمیکردهاند. چنانکه کار فعل خران بوده است و گفته ایم: خرکار! و منظورمان پرکار بوده است.
منظورم از نقل اینها، اظهار فضل نبود. خواستم بگویم مشکلات ما تاریخی تر و ریشه دارتر از این حرفها است، و حتی در زبانمان هم خودش را نشان می دهد. لاجرم درمانش هم به این سادگی ها نخواهد بود.
شعر طنز از سعید سلیمانپور با رخصت از پروین اعتصامی
«پژو» یکروز طعنه زد به «پراید»
که تو مسکین چقدر یابویی!
با چنین شکل ضایعی بالله
بیجهت توی برزن و کویی
رنگ لیمویی مرا بنگر
ای که تیره، شبیه هندویی
من تمیزم ولی تو ماه به ماه
مطلقاً دست و رو نمیشویی
بچه میترسد؛ آنطرفتر رو!
که به هیئت شبیه لولویی
من نه خودرو، گُلم، سَمنبویم
تو نه خودرو، گیاه خودرویی!
من به پاریس بودهام چندی
زیر پای «چهاردهم لویی»(!)
روی «باسکول» بیا،بپر،بینم(!)
رویهمرفته چند کیلویی؟!
در تو آهن به کار رفته ولی
نازکی عین برگ کاهویی!
صاحبت با تو گر به جایی خورد
سهم الارث ورثّهی اویی!
از «پژو» چون چنین شنید «پراید»
گفت:ای دوست!چرت میگویی
بنده گیرم به قول تو یابو،
تو گمان کردهای که آهویی؟!
«خویشتن، بی سبب بزرگ مکن
تو هم از ساکنان این کویی!»
انتقادی اگر ز من داری
مطرحش کن، ولی به نیکویی
زیر این آسمان مینایی
ای خوشا فکر و ذکر مینویی
برو خود را بسوز و راحت کن
بیعلاج است آتشینخویی
بخت باید تو را نه آپشن و تیپ
ای که در بند چشم و ابرویی
بخت ماشین اگر سپید بُوَد
خواه بژ باش، خواه لیمویی!
ارج و قربم کنون ز تو بیش است
زانجهت در پی هیاهویی
خوار بودم ولی عزیز شدم
کرد دوران ز بنده دلجویی
قیمت من کنون رسیده به بیست
این منم من، «پراید» جادویی!
توی بنگاه پیش هم بودیم
غرّه بودی به خوش بر و رویی
بنده رفتم فروش و یکماه است
توی دپرس، هنوز آن تویی !