چه کشکی چه پشمی؟
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می ده.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.
سلام دوست گرامی....
وبلاگتون رودیدم....
بسیار خوشحالم که افرادی با سن و سال شما دل جوانی دارند.
البته من ۲۱ ساله هستم و جای فرزند شما...
جدای رشته تحصیلی به ادبیات هم علاقه بسیاری دارم...
و وبلاگی در این موضوع هم دارم....
خوشحال میشم که شما هم به من سر بزنید و نظرتون رو بگید....
و خوشحال تر برای تبادل لینک....
لطفا من رو با اسم
امروز نخستین روز اینده توست
لینک کنید و بهم خبر بدید تا من هم شما رو لینک کنم...
قربان شما پیمان معروف به سزار
ممنون پسرم .
لینک تان کردم .
سلام
ممنون از لطفتون
شما رو در قسمت لینکهای ثابت ( لینکستان) لینک کردم...
سلام طناز
زیبابود ودوست داشتنی...خندیدم
بیا ازاونطرفاگذری