از یک استاد سخنور دعوت بعمل آمد که در جمع مدیران ارشدیک سازمان ایراد سخن نماید . محور سخنرانی در خصوصمسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور میزد
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود ، چنین گفتد : " آری دوستان ، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود "
ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت ! استادوقتی تعجب آنان را دید ، پس از کمی مکث ادامه داد : " آن زن ، مادرم بود "
حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد
-تقریبا یک هفته از آن قضیه سپری گشت تا اینکه یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد . آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه خدا سرش شلوغ بود
او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه ، محفل را بیشتر گرم کند . لذا با صدای بلند گفت : " آری ، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود ! "
همانطوری که انتظار میرفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت بسر میبرد . مدیر که وقت را مناسب میدید ، خواست لطیفه را ادامه دهد ، اما از بد حادثه ، چیزی به خاطرش نیامد و هرچه زمان گذشت ، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد ، تا اینکه بناچار گفت : "راستش دوستان ، هر چی فکر میکنم ، نمیتونم بخاطر بیارم آن خانم کی بود !
متن دل نشین و جالبی بود لطفا در صورت ممکن بیشتر از این مطالب به قول خودتون طناز ولی مفهومی بیاورید
سلام
تمام مطلب که تو صفحه ی اصلی هست پس این ادامه ی مطلب چیه این پایین؟
سلام دوست عزیز
ظاهرا این یک مشکل فنی است هرکاری کردم " ادامه مطلب " حذف نشد.
به هر حال پوزش می طلبم
------------------------------------------------
بالاخره موفق شدم حذفش کنم .
جالب بود!
راستی به نظرتون بحران مخاطب وبلاگ من و شما ناشی از چیه؟!!
جنابعالی که بحرانی ندارید ولی وبلاگ بنده به خاطر ناشی بودنم مخاطب زیادی ندارم
سلام
کی گفته شما مخاطب نداری؟؟؟ من که از هواداری پروپا قرصتونم
ممنون از شما . تا حالا حدمت نرسیده بودم . یا حداقل از اینکه طناز رامورد تفقد قرار میدادید بی اطلاع بودم .