ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ که یکی از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﺎ آﻗﺎﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺷﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺳﻤﺖ ﺗﺨﺘﻪ، ﺳﻮﺕ ﻣﯿﺰﺩ. ﯾﻪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻮﺩ که داشت ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﻼﺱ 50 ﻧﻔﺮﯼ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺨﺘﻠﻂ، ﯾﻬﻮ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﯾﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ. بعد ﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﯽ که ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ دخترهای، ﻫﻢ ﮐﻼﺳیم، ﺩﻭست ﺷﺪﻡ و ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﻭﻗتی ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﻟﺘﺤﺼﯿﻞﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺻﺒﺤﺶ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ و خوب دیگه.... ﺍﺯ ﺍﻭﻥﺷﺐ چهار ﻣﺎهی ﮔﺬﺷﺖ. ﯾﻪ ﺭﻭﺯ بهم ﺯﻧﮓﺯﺩ و ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺯﺕ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺍﻡ. ﺑﻌﺪ از ﮐﻠﯽ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ، بهش ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺷﻪ، ﻣﻦ ﺑﭽه ام رﻮ می خواهم. ﺍﻭﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻡ ﺩﺳﺘﺖ بهش ﺑﺮﺳﻪ، ﻓﻘﻂ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪ، ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺷﺪ، ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺳﺮﮐﻼﺳﺕ، ﺑﺮﺍﺕ ﺳﻮﺕ ﺑﺰﻧﻪ!
آﻗﺎ ﺍﯾﻨﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻼﺱﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ.
خیلی جالب بوووووووووووووووووووووووووووود
ماجرای ۴ دانشجوی پسر…
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.
اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.
بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند وعلت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند .
آنها به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند….
آنها به اولین مسأله نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند…
سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
کدام لاستیک پنچر شده بود….؟!!!