رفته بودم فروشگاه ..
یکی از این فروشگاه بزرگا , اسمشو نمیبرم که تبلیغ نشه !
یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی زِر زٍر می کرد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!
جلوی قفسه ی خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد ..
پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.
... دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چندتا از بسته های خرید افتاد زمین، پیرمرده باز گفت: فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم بیرون!
من کف بُر شده بودم.
بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!
پیرمرده با یه قیافه ای منو نگاه کرد و گفت:
عزیزم، فرهاد اسم مَنه! اون تُخم سگ اسمش سیامکه !!
اه..چه پدربزرگ بدی!!! خوب یه چیزی میخرید واسه نوه اش
ها والوو منم همینو میگم کاکو.
وبلاگتون دوست دارم. جدا شما بازنشتهاید؟ از نوع نوشتنتون فکر کردم که باید یه پسر جوون باشید.
خیلی ممنون از اینکه ینده رو جوان فرض کرده اید. البته اگر راستش رو بخواهید اصلا احساس سالخوردگی نمی کنم . احساس می کنم ۲۵ -۲۶ سال بیشتر ندارم. ولی واقعیت ان است که بله بازنشسته هستم و ۵۲ سالمه .
واقعا وبلاگ با ارزشی دارید ، ولی پیشنهاد منه اینه که یه وب سایت راه اندازی کنید . . .
آرزوی موفقیت
سلام
ممنون جناب عباس آقا که به ما سر زدید. فکر نمی کنم ان طور که شما فرموده اید باشد.
اصولا وبلاگ بازی یک کاری دلی است ولی اگر وبسایت شد باید یک کم رسمی تر بود.
به هر حال ممنون از اظهار لطفی که فرموده اید.
سلاااااااااااام .
من همون دلقک غمگینم که قبلا هم اومده بودم اینجا و بازم میام چون شما خیلی طنازید و کار درست !
آرم باش سید رضا ! زیاد مختونو نمی خورم !!!!!
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست