امروز رفته بودیم مهمونی . مهمونی ای که صاحب خونه حاضر نشد حتی از جاش تکون بخوره. مهمونا اومدن . خونه رو گردگیری کردن. پذیرایی کردن . به هم دیگه خوش آمد گفتن . خونه صاحب خونه رو پر از گل کردن . اما اگه از دیوار صدایی دراومد از صاحب خونه هم.
نمی دونم چرا اینقدر آروم بود. از قدیم و ندیم آروم بود ولی نه اینقدر . صدای همه رو درآورده بود.
مهناز رو می گم .
دل همه رو سوزونده بود. همه ضجه می زدند . . ولی خم به ابرو نمی آورد. می دونم که حالش خوبه . حال اون خوبه . حال ما خرابه .
صاحب اون خونه صاحب دل همه ماست.چه وقتی او را میدیدیم چه حالا که از دیده غایب شده است.صداش ،صدای خنده هاش رو هیچ وقت فراموش نمیکنیم
می فهمم همین
خیلی دلم براش ثنگه خدا میدونه
گمان نمی کنم هیچ وقت بتوانم فراموشش کنم