طناز

طنز و ادب

طناز

طنز و ادب

تنهایی

• تنهایی یعنی انتخاب کوچکترین هندونه/خربزه یا حتی مرغ...
• وقتی تنها آئینه اتاق پرو باید بهت بگه که لباس ِ بهت می یاد یعنی تو تنهائی...
• وقتی همه بهت بگن که " تو هم خدا رو داری " یعنی تو تنهائی...
 • تنهایی یعنی از تاریخ مصرف ماست و شیر و پنیرت هفته هاست که گذشته...
• تنهایی یعنی یه جاکفشی پر از کفشای یه سایز...
• وقتی ندونی بهترین کافی شاپ دور و برت کدومه یعنی تو تنهائی...
• وقتی بزرگترین دغدغه بیرون رفتنت این باشه که مبادا کلید رو پشت در جا  بزاری یعنی تو تنهائی....
 • وقتی بسته ماکارونی چهار نفره رو پنج بار بتونی استفاده کنی یعنی تو تنهائی...
• وقتی یادت نمی یاد آخرین باری که خمیر دندون خریدی کی بوده یعنی توتنهایی...
• تنهایی یعنی سطل آشغالت هفته به هفته هم پر نشه...
• تنهایی یعنی به خیاط بگی زیپ پشت رو به بغل لباست منتقل کنه...

تنوع خانوادگی

یه تبلیغ شامپو گلرنگ هست که پدره میگه :

تو خونه ما پسرم موهای نرم خوش حالتی داره،
دخترم موهای مواج زخیمی داره ،
خانومم موهای لخت و نرمی داره
و موهای خود من هم خشک و زبر هست
اما همه ما با شامپو گلرنگ موهامون رو میشوریم
چون برای هر نوع مویی مناسبه
من خواستم از پشت همین تریبون به این پدر زحمت کش بگم:
هرچند این شامپوها خیلی خوب هستند ولی شما با خانوم بچه ها یه روز برید آزمایش ژنتیک بدی زیادم بد نیست ؛

والا این همه تنوع زیاد منطقی نیستا !!!!

قورباغه


قورباغه توی کلاس ورجه ورجه میکرد.
آقای افتخاری گفت:قاسم! این قورباغه را از کلاس بینداز بیرون.
قاسم گفت:آقا اجازه؟ ما از قورباغه میترسیم
 آقای افتخاری گفت:ساسان! تو این قورباغه را بینداز بیرون
ساسان گفت:آقا اجازه؟ ما هم میترسیم
آقای افتخاری گفت:بچه ها! کی از قورباغه نمیترسد؟
من گفتم:آقا اجازه؟ ما نمیترسیم
 آقای افتخاری گفت:کیف و کتابت را بردار و زود از کلاس برو بیرون.
گمان میکنم که محمود مرا لو داده باشد؛ وگرنه آقای افتخاری از کجا میدانست که من قورباغه را به کلاس آوردم؟!

از کتاب کی بود رفت زیر میز؟
منوچهر احترامی

خاطره ای از دوران جنگ – به مناسبت هفته دفاع مقدس

 عملیات خیبر بود. من هم به عنوان خبرنگار به منطقه اعزام شده بودم. عملیات که تمام شد به ما گفتند چند روز دیگر بمایند ممکن است عملیات ادامه پیدا کند. در آن چند روزی که در منطقه بودیم عملا کار زیادی نداشتیم . معمولا هر روز از پل معلقی که در حال ساخت بود دیدن می کردم. پیشرفت سریع پل برایم خیلی جالب و در عین حال افتخار آمیز بود. دو روز بعد از عملیات کنار پل در حال احداث، نشسته بودم و در حال خوردن کمپوت صلواتی بودم که در فاصله حدود150 متری، کنار نیزار ها ، یکباره تعدادی از رزمنده ها در یک نقطه جمع شدند. معلوم بود یک اتفاقی رخ داده است . به سرعت خودم را به محل رساندم. بچه بسیجی ها یک اسیر عراقی پیدا کرده بودند که 48 ساعت بعد از پایان عملیات خیبر خود را تسلیم کرده بود. به نظرم آمد باید آدم مهمی باشد که 48 ساعت بدون آب و غذا خود را پنهان کرده است . ترکش خورده بود و لباسش آغشته به خونهای خشک شده ای بود که در این مدت از بدنش خارج شده بود. می خواستم با او مصاحبه کنم . اما نمی شد. طرف هم خیلی ترسیده بود هم از شدت ضعف ناشی از خونریزی و گرسنگی نای حرف زدن نداشت . از بسیجی ها خواهش کردم کنار بروند و او را به خودرو لندکروزی که در اختیارم بود هدایت کردم. می خواستم هرچه سریعتر با او مصاحبه کنم تا هم وظیفه کاری ام را تمام کرده باشم هم حس کنجکاوی خودم را ارضاء . وقتی داخل ماشین نشست رزمنده ها دور ماشین جمع شده و دست های خود را دور صورت گرفته و به شیشه ماشیین چسبانده بودند تا ببیند داخل لندکروز ما چه می گذرد. اسیر بیچاره وقتی صورتهایی  که خون در آن جمع شده بود و دماغهای پهن شده روی شیشه را می دید بیشتر می ترسید. خوب طبیعی بود که در این شرایط امکان مصاحبه وجود نداشت. از راننده خواهش کردم حرکت کند . حرکت کرد و از اسیر دستگیر شده فقط گرد و خاکی باقی ماند. بسیجی ها اما از اینکه اسیرشان را برده ام نگران نشدند. می دانستند که جای دوری نمی رود. وقتی کمی دور شدیم و اوضاع آرام شد کمی سوهان ، انار ، آب میوه و خوراکی های صلواتی ای که ذخیره کرده بودیم ، به او دادیم و او هم با ولع  می بلعید. وقتی کمی انرژی گرفت با کمک مترجمی که همراهم بود مصاحبه شروع شد. می گفت سرباز احتیاط است و دوسالی است که سربازی اش تمام شده ولی هنوز ترخیص نشده است. ترکش به باسن اش اصابت کرده بود و درد زیادی داشت . هیکلش درشت بود ولی سواد و کمالی نداشت .پنهان شدنش فقط از ترس  بود. راست یا دروغ ، چیز هایی گفت که برای خبر سازی مناسب نبود و مصاحبه به درد بخوری از آب درنیامد. اورا تحویل یکی از کمپهای اسرا دادیم و رفتیم پی سورچرانی خودمان  در ایستگاه های صلواتی جبهه . کار دیگری نداشتیم. دو روز بعد ، از خبرنگاران خارجی و داخلی دعوت کرده بودند که برای پوشش خبری به منطقه بیایند . اسرا را در یک محوطه بسیار وسیع به خط کرده ، نشانده بودند. یادم نیست چند اسیر بود ولی باید سه چهار هزار نفری می شدند. همه شان نگران . 

خبرنگاران که به محل رسیدند شروع به تهیه عکس و فیلم و خبر کردند. من هم لابلای اسرا دنبال سوژه می گشتم که ناگهان یکی از اسرا از دور برایم دست تکان د اد و با فریاد گفت:  " سلام علیکم " . همان سربازی بود که دور وز پیش به کمپ تحویل داده بودم . من هم دستی برایش تکان دادم و گفتم سلام علیکم. عربی همینقدر بلد بودم . ولی دلم می خواست از او دلجویی کنم . می خواستم از او حال جراحتی که در باسنش بود بپرسم . برای اینکه در آن محیط باز و پر هیاهو صدا به او برسد فریاد زدم " کیف ماتحتک؟ " ناگها ن تمام اسرایی که صدای مرا شنیدند با همه نگرانی و دلهره ای که داشتند قهقهه سردادند و تا دقایقی صدای خنده آنان قطع نمی شد. نمی دانستم چه باید بکنم . ولی فضا به گونه ای بود که فهمیدم گاف بدی داده ام . بعد از برنامه انتقال اسرا از مترجم پرسیدم چرا اینقدر اسرا به من خندیدند؟ گفت تو به جای عبارت  ؛؛کیف ما تحتک ؛؛ باید می گفتی کیف جراحتک ؟ خلاصه  آنکه بی سوادی ما کلی روحیه اسرا را عوض کرد.  

خوب گاهی سواد کارساز است وگاهی بی سوادی.

 یادش بخیر چه روزهای سخت و قشنگی بود.

ادامه مطلب ...

منطق


شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟ استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟ هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه ! استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟ حالا پسرها می گویند : تمیزه ! استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه ! استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟ بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو ! استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد! شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق ! خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!

مهناز عزیز ،امروز دو سال شد که ...

امروز دقیقا دوسال از سفر غیر منتظره خواهر عزیزم مهناز می گذرد.  

هنوز نتوانسته ام بفهمم که این یک خواب وحشتناک است یا در بیداری واقعا اتفاق افتاده است .  

 خدا کند که خواب باشم  تا بیدار شوم  و یک نفس راحت بکشم.  

هنوز هم چند سطر دست  و پا شکست ای که ان روز ها  نوشته  و تقدیم به مهناز کردم تنها چیزی است که می توانم تکرارش کنم . 


دل شکستم
روزگارم خوب نیست
خواهرم رفت از این دار پلید
و کسی نیز نفهمید
که بر ما چه گذشت
دل گنجشکی من
ترکید از غم او
هیکل فیلی من
پر احساس شده
حس غم ، غصه و آه
روزگار همه مان گشته سیاه

تحول

وقتی به نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر هنگامی است که پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید.
 اگر یک تاکسی برای رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛ اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید.
 خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید

 

هاروی مک کی می گوید:

روزی پس از خروج از فرودگاه، به انتظار تاکسی ایستاده بودم که راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت:
 «لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.»
 بر روی کارت نوشته شده بود:
 در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.
بسیار شگفت زده شدم

راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم. پس از آن که راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:
 «پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و یک فلاسک قهوه رژیمی هست.»
گفتم:
«نه، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:
 «در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟»
و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت:
 «اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.» آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت:
 «این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم وگر نه می توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم

 

از او پرسیدم:
 «چند سال است که به این شیوه کار می کنی؟» پاسخ داد:
  2 سال.
پرسیدم:
«چند سال است که به این کار مشغولی؟
 جواب داد:
  7 سال
پرسیدم 5 سال اول را چگونه کار می کردی؟» گفت:
 «از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.
روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد.مضمون حرفش این بود که:
 مانند مرغابیها که مدام وک وک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید.
 پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.
 سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم

پرسیدم:
 «چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟»
 گفت:
«سال اول، درآمدم دو برابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.»
نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با 30 راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط 2 نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.
بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند

 

می خواهید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن بیندازید

یا برخیزید و اختیار زندگی خود را به دست بگیرید؟

راهنمای مشاغل در زبان عامیانه‌ی ایرانی

قصاب: مرتیکه ی چاقوکش


کارگر: مرتیکه‌ی حمّال


فروشنده‌ی خدمات یا کالا: مرتیکه‌ی دلّال


آرایشگر: زنیکه‌ی فاحشه


ورزشکار: مرتیکه‌ی تنه‌لش


بازرگان: مرتیکه‌ی دزد


مهندس راه و ساختمان: مرتیکه‌ی عمله


پزشک: مرتیکه‌ی قاتل


طنزپرداز: مرتیکه‌ی دلقک


نوازنده: مرتیکه‌ی مطرب


شاعر: مرتیکه‌ی بیعار


دانشمند: مرتیکه‌ی بیکار


فیلسوف: مرتیکه‌ی ...خل


سخن‌ور: مرتیکه‌ی ورّاج


منتقد: مرتیکه‌ی عقده‌یی


قاضی: مرتیکه‌ی بی‌وجدان


سیاستمدار: مرتیکه‌ی حرومزاده 

 

خبرنگار : مرتیکه دروغگو

خاطره ای از از یک نشست کاری به روایت منظوم مهندس گرمرودی

 مهندس گرمرودی از دوستان عزیزی است که هم اکنون در کسوت معاونت فنی ایرنا قلمرویی برای خود دست و پا کرده است . هرچند که در علم رایانه اش تردید ندارم  اما همواره به حضرتش عرض کرده ام که اگر به شعر می پرداخت ادبیات ایران از یارانه اساتید بی نیاز می گشت . و اگر او آنچنان که شعر می گفت رایانه می دانست نه تنها شانه ناسا را به خاک می مالید  بلکه پوزه اش را نیز. 

اشعاری که مهندس گرمرودی سروده اند ذکر خاطراتی است از دو نشست کاری روسای نمایندگی های داخلی ایرنا که بنده در آن  خیلی پرچانگی کردم و برای تازه کردن لب و لوچه خود  پارچ پر از آبی که معمولا به رسم تشریفات در دسترس سخنرانان قرا می دهند ته کشید و چیزی نمانده بود که پارچ از خشکی ترک بردارد.  

ضمن تجدید ارادت با آقای مهندس گرمرودی  شعر زیبای ایشان که هنرمندانه نام چند تن از همکاران قدیم در آن ذکر شده و برای دقایقی مرا به گذشته بازگرداند ، تقدیم می شود.

بر تو ای فاخر طناز سلام 

 هست امید که ایام به کام  

طاعت و صوم و صلاه تو قبول 

 در پس مرحمت از ماه صیام  

نیستی فارغ از احوال خبر  

خبرت هست در این عرصه مدام  

روزها رفت و خوشی ها سر شد  

رخوت و ظلمت و هر سو ، دد و دام  

یاد اجلاس حصارک خیر است  

که تو داد سخنی داده به نام  

محکم و پی به پی و بی وقفه  

قیل و قالی ز تمنای عظام  

گوش می کرد فریدون و تقی 

 هم مدیران و عزیزان گرام  

ناگهان طاهری شیرین گو  

گفت : فارغ نشوی تو ز کلام ؟  

آب از نزد ضیایی کن دور 

 گر خورد جرعه کند باز قیام  

سخنانش ز همه سو سرکش 

 نیست گویا سخنش رو به تمام 

 هر سحرگاه بسی نکته شکفت  

هر مسائی سخن طنز به جام  

شوخی و غلغلک و خنده و شور  

سخن از شاهد شنگول و قطام  

نیز بار دگر این سبک و سیاق 

 در شیان گشت شکوفا خوش فام  

طنز انبوه به تولید رسید  

بر سر قاسمی و اهل خیام  

یاد دارم که تو با طنازی  

با حسین زاده به طنزی خوشنام  

شکرینش بنمودی ، خوش ذوق  

گشت عازم به ولایت خوش کام  

الغرض ....................... دیم دارام ، دام دیرارام دیم دام دام

چگونه اختلاس کنیم که گیر نیفتیم!

- آخرین اختلاسی که مأموران سازمان بازرسی کل کشور کشف کرده‌اند، مربوط به اختلاس 15 میلیارد تومانی در بنیاد شهید است که نشان می‌دهد اختلاس‌کنندگان محترم همه‌ی موارد ایمنی اختلاس را رعایت نمی‌کنند و متأسفانه گیر می‌افتند. از آن‌جا که فن اختلاس در کشور ما از فنون نوپاست؛ لذا باید هر چه بیش‌تر درباره‌ی روش‌های نوین اختلاس اطلاع‌رسانی شود تا در آینده شاهد کشف اختلاس‌ها نباشیم. مختلسین محترم باید در هنگامه اختلاس از آغاز تا پایان موارد زیر را مو به مو رعایت کنند:
- به هیچ‌کس اعتماد نکنید و بیش‌تر از چهار ـ پنج نفر را درگیر نکنید تا درصد لو رفتن‌تان به حداقل برسد.
 - از یک جا اختلاس کنید. حرص نزنید که کل پول مملکت را بالا بکشید. با اولین اختلاس خدا را شکر کنید و کار را تمام کنید و ادامه ندهید.
- به کم راضی باشید. تجربه ثابت کرده است تا 10 میلیارد تومان برای ادامه‌ی زندگی شما و آیندگان کافی است. اگر بیش‌تر از 10 میلیارد بخورید، امکان گیر افتادن‌تان بیش‌تر می‌شود.
- از سازمان‌های بی‌پول و کوچک اختلاس نکنید. سعی کنید از سازمان‌های بزرگ و پول‌دار اختلاس کنید.
- اگر شهروند کشور دیگری نیستید، بهتر است از فکر اختلاس بیرون بیایید و نان حلال به خانه ببرید؛ ولی اگر در کشور دیگری حق شهروندی دارید، بلافاصله بعد از اتمام اختلاس، فرار کنید و از زندگی لذت ببرید.
- از همان اول بخشی از مبلغ اختلاس را به نیازمندان اختصاص بدهید تا آن‌ها هم در این سفره که پهن شده، سهیم باشند.
- مثل ندیدبدید‌ها تا یک پولی به حساب‌تان آمد، خرجش نکنید و ماشین گران و خانه‌ی آن‌چنانی نخرید؛ چون مردم حسود چشم‌تان می‌زنند و لو می‌روید.
- هرگز آبدارچی اداره یا سازمان مربوطه را وارد تیم اختلاس نکنید؛ چون این صنف دهن قرصی ندارند و خواسته و ناخواسته شما را لو می‌دهند. کارمندان محترم ترابری سازمان‌ها هم به همین نحو باید از دایره‌ی تیم شما خارج باشند.
- به دلار و یورو اختلاس نکنید؛ چون زیاد بالا و پایین می‌شوند. تومان از همه چیز بهتر است!
- همیشه سعی کنید رابطه خویشی با آدم‌های کله‌گنده روبه‌راه کنید تا در روند دادرسی و دادگاه به دردتان بخورد.
- بعد از مچ‌گیری دو قورت و نیم‌تان باقی باشد و بدون آن‌که حاضر به عذرخواهی شوید، مدعی شوید قبل از آن‌که شما اختلاس‌گر باشید، کاشف اختلاس هستید.


کنفرانس زن در عربستان

 کنفرانس زنان در عربستان برگزار شد  

از نکات قابل توجه این کنفرانس این است که هیچ زنی در این کنفرانس حضور ندارد و فقط مردان هستند در این میان پرسشی که به وجود می آید این است که این همه مرد وهابی حاضر در کنفرانس چگونه می توانند بدون حضور زنان و یا مشورت با زنان، در مورد آنان تصمیم گیری کنند و به اصطلاح مشکلات آنان را در محورهای مختلفی که موضوع کنفرانس بوده، حل کنند.  

 

نقل یک خاطره ، بااجازه آقای شاکری

17مرداد  روز خبرنگار و روز شهادت  همکار عزیزم محمود صارمی خاطره ای را برای من زنده کرد که شنیدنش خالی از لطف نیست . به این ترتیب هم یادی از شهید صارمی شده ، هم یادی از همکار خوبم ابولفضل شاکری هم وسیله انبساط خاطر مخاطبین فراهم می شود.
 نورزو 77 بود و تعدادی از همکاران در ایام تعطیل کشیک بودند . لیست کشیک ها هم به مناسبت مسئولیت آن وقت حقیر، که سردبیر ارشد ایرنا بودم تهیه و ابلاغ می شد . اما نحوه محاسبه اضافه کاری های مربوط به کشیک ها به حوزه معاونت خبری مربوط می شد و بنده مدخلیتی در این کار نداشتم.
 آقای ابولفضل شاکری هم در ایام نوروز چند نوبت کشیک داشتند که اضافه کاری آن تامدتها پرداخت نشده بود. اگر هرروز نبود ولی هفته ای دوسه بار اقا ابولفضل اضافه کاری های خود را از من مطالبه می کرد و همواره پاسخ ثابتی دریافت می کردند که بحث اضافه کاری خود را از معاونت خبری پیگیری کنید.  این موضوع کم کم به یک شوخی تکراری و خسته کننده تبدیل شده بود و داستان ادامه داشت تا اینکه محمود صارمی در افغانستان به شهادت رسید و همکاران رسانه ای به عنوان اعتراض در مقابل سفارت پاکستان که درآن زمان حامی طالبان به شمار می رفت تجمع کرده و تظاهرات می کردند.اقای شاکری هم که در محل حضور داشت در یک حرکت خودجوش ، فریاد کنان خود را به داخل سفارت پاکستان رساند و دقایقی بعد کارکنان سفارت پس آنکه اورا خوب نواخته بودند اورا به بیرون سفارت و وسط خیابان  و در مفابل پای بنده پرت کردند.  از حالت ابولفضل خوب می شد  فهمید که کتک مفصلی خورده است . بند ساعت و بند کیفش پاره شده بود و بخشهایی از سروصورتش هم می رفت که کبود شود . همان موقع از شاکری پرسیدم " راستی اضافه کاریت را گرفتی ؟ "  و همان شد که دیگر ایشان در باره اضافه کاری ایام نورزو از بنده سئوالی نکردند. انشاالله که گرفته باشند.
خداوند تبارک و تعالی شهید صارمی را قرین رحمت فرماید و حافظ دوست عزیزم ابولفض شاکری باشد . انشاالله.

شناسایی و شکار ...

 جالب است هواپیمای جاسوسی آمریکا با این همه سیستم رادار گریز وتجهیزات پیشرفته شناسایی و شکار می‌شود ولی کاروان مواد مخدر وارد کشور می‌شود ونه شناسایی می شه نه شکار…

اشکنه

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

خطیب جمعه مشهد گفت: اگر مرغ در دسترس نیست آن را با یک ماده پروتئینی دیگر جایگزین کنید.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی انتخاب، علم الهدی در خطبه‌های نماز جمعه این هفته که در رواق امام خمینی (ره) حرم رضوی برگزار شد گفت: امکانات غذایی زندگی خودتان را تهیه کنید؛ بنا نیست زندگی شما هر جور که قبلاً می گذشته الان هم همان طور باشد.

وی خطاب به مردم مشهد گفت: مشهدی‌ها مگر اشکنه پیاز داغ را یادتان رفته و آن زندگی را فراموش کرده‌اید؛ مگر قرار است برنامه همان باشد که قبلاً ‌بوده است. ما هر جور که قبلاً می گذشته الان هم همان طور باشد.

 

 مواد لازم برای تهیه اشکنه  

 

 اشکنه انواع گوناگون دارد از قبیل اشکنه شنبلیله ، گوجه سبز ، کشک ، ترخان .

در اینجا چون دلمان می خواهد به طرز تهیه اشکنه ی کشک اشاره می کنیم .

مواد لازم برای 6 نفر :

کشک با غلظت معمولی 2 لیوان ( شیشه کوچک 2650 تومان )

نعناع یک قاشق غذاخوری ( رایگان از همسایه بگیرید ، مگر قدیم یادتان نیست ! )

روغن یک ونیم  استکان ( 500 تومان)

پیاز یک عدد ( یک عدد اشانتیون است )

تخم مرغ دو عدد ( 300تومان )

ترخان یک قاشق غذاخوری (هیچی ، شما مهمون باشد )

مغز گردوی خرد شده 5/1 استکان ( برای 200 گرم 5000 تومان )

بنابر این برای تهیه این نوع اشکنه باید 8150تومان داخل جیب مبارکتان پول باشد که شاید اگر برای همین تعداد یک مرغ تهیه می کردید لااقل هم سرتان بالا بود که یه غذای پر پروتیین به خندق بلا کرده اند و هم اینکه هر جا بروند پشت سر شما نمی گویند ، آب و کشک بخوردمون داد ... 

تو صیه  

اگر پارچه گران بود از گونی استفاده فرمایید 

اگر تیر آهن گران شد از الوار استفاده فرمایید  

اگر چسب گران بود از سریش استفاده فرمایید  

اگر دکتر جراح گران بود از دلاک استفاده فرمایید  

اگر دارو گران بود از نبات استفاده فرمایید احتمالا سردیتان کرده است.  

 اگر نان گران بود کوفت مبل فرمایید( این مورد برای مبارزه با هرگونه ماده غذایی گران کاربرد دارد)

اگر قبر گران بود از چاله های خیابان ها استفاده فرمایید  

 اگر ماشین گران بود از الاغ استفاده فرمایید  

اگر استخر گران بود از تخته شنا استفاده  فرمایید  

اگر سینما گران بود از تلویزیون استفاده فرمایید  

اگر بیمارستان گران بود از تیمارستان استفاده فرمایید  

اگر بنزین گران بود از نفت استفاده فرمایید  

اگر نفت هم گران بود از ذغال استفاده فرمایید .   

ملاحظه فرمودید هرچیزی راهی دارد ولی  این مردم ما از بس عادت کرده اند برای هر چیزی غر و لند کنند آدم نمی داند چه کار بکند.  

بازدید کنندگان محترم اگر به مشکلی برخورد کردندآن را به همین وبلاگ پیامک کنند تا پاسخ مناسبی برای آنها ارسال شود .

شک

زنگ زدم پشتیبانی میگم: چرا سرعت اینترنتم کم شده؟ 

 میگه: چون کندی سرعت دارین!  

گفتم اجرت با سید الشهدا خیالم راحت شد، یه خانواده رو از نگرانی در آوردی ! پس دلیلش اینه! البته خودمم شک کرده بودم!

درشکه چی

تا جایی که به یاد دارم
اسب ها، درشکه ها را کشیده اند
ولی انعام را درشکه چی گرفته !
به چشمان اسب، چشم بند زده
بر دهانش پوز بند، تا نبیند و حرف نزند
چه آشناست زندگی درشکه چی و اسب هایش...!!

طنز تلخ زندگی



یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.
در اتاق عمل باز شد. 

 پرستار بود.
- مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!

  

سالها بعد  ......

در بیمارستان بود. در باز شد.
- پسرم اومده؟
- نه ، داداش نیست ، پرستاره !

 

مرغ


-اسمت چیه ؟
- فرنود
- چه غذایی دوس داری عزیزم؟

-زرشک پلو با مرغ،جوجه کباب ..

-چی ؟! ماشین لباسشویی رو خودت روشن میکنی ؟!! نه نه نه ... !!!