امروز وقتی شنیدم که در رفسنجان چند نفر به خاطر نوشیدن الکل صنعتی مرده اند چیزهایی به ذهنم خطور کرد که در یک جامعه عادی به ذهن کسی خطور نمی کند ولی چون خیلی چیزها غیرعادی است این نگاه من شاید عادی به نظر بیاید.
اول گفتم نکند این خبر به خاطر محل خاص آن که رفسنجان است و اکبر هاشمی هم اهل آنجاست پر رنگ شده که بعضی ها بفهمند که این بابا چه همشهری هایی دارد و رد صلاحیت حقش بوده است . بعد فکر کردم وقتی که تولید یا خرید و فروش مشروبات الکلی ممنوع باشد یه عده ای از خدا بی خبر هم از این فضا استفاده می کنند و مشروبات تقلبی به خورد کسانی که طالبش هستند می دهند. شاید این مشروبات قلابی بی شباهت به مناظره ای که صدا و سیما به خورد خلق الله داد نباشد . وقتی مناظره های واقعی نتواند تولید و عرضه شود مناظره های قلابی ای تولید می شود که مثل مشروب قلابی چشم مردم را کور می کند. ( اگر نکشد)
اگر دکتر عارف به دست اندر کاران صدا و سیما اعتراض نمی کرد بعید نبود که در مناظره بعدی مجری برنامه را خاله شادونه می گذاشتند و یه نفر هم می آوردند که از خودش پانتو نیم در کرده و نامزدهای ریاست جمهوری مجبور باشند که در باره آن حرکات سکوت آلود اظهار نظر فرهنگی بنمایند !! شاید هم نه .
"یغمای جندقی" شبی منزل یکی از آقازادگان جندق مهمان شد، تا نزدیک سحر صحبت کردند و بعد که قصد خوابیدن کردند تازه یغما خوابش برده بود که الاغ صاحبخانه بنای عرعر را میگذارد. یغما از خواب پرید و این بیت را روی کاغذ نوشت و روی رختخوابش نهاد و از خانه بیرون رفت.
خود، آدمک بدی نبودی اما پدر خرت بسوزد
از یک استاد سخنور دعوت بعمل آمد که در جمع مدیران ارشدیک سازمان ایراد سخن نماید . محور سخنرانی در خصوصمسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور میزد
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود ، چنین گفتد : " آری دوستان ، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود "
ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت ! استادوقتی تعجب آنان را دید ، پس از کمی مکث ادامه داد : " آن زن ، مادرم بود "
حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد
-تقریبا یک هفته از آن قضیه سپری گشت تا اینکه یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد . آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه خدا سرش شلوغ بود
او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه ، محفل را بیشتر گرم کند . لذا با صدای بلند گفت : " آری ، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود ! "
همانطوری که انتظار میرفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت بسر میبرد . مدیر که وقت را مناسب میدید ، خواست لطیفه را ادامه دهد ، اما از بد حادثه ، چیزی به خاطرش نیامد و هرچه زمان گذشت ، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد ، تا اینکه بناچار گفت : "راستش دوستان ، هر چی فکر میکنم ، نمیتونم بخاطر بیارم آن خانم کی بود !
استاد:وقتی بزرگ شدی چه میکنی ؟
شاگرد:ازدواج!
استاد:نه خیر منظورم اینه که چی میشی؟
شاگرد:داماد!
استاد:اوه!منظورم اینه که وقتی بزرگ شوی چی به دست می آوری؟
شاگرد:زن!!
استاد:ابله!!!وقتی بزرگ شوی برای پدر ومادرت چی می گیری؟
شاگرد:عروس میگیرم!
استاد:پسرجان پدر ومادرت در آینده از تو چه توقعی دارند؟
شاگرد:یک زندگی متاهلی موفق!
به نقل از جناب سیاوش
باتشکر از جناب سیاوش برای ارسال این شعر زیبا .
چنین گفت رســتم به سهـــراب یل
که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل
مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود
شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت
بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت
اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود
که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود
رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب
که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب
اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم
دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم
چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست
زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست
خودت را مکن ضــــایع از بهــراو
به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو
دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس
فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس
توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی
چرا رشــته ات را پزشـکی زدی
من ازگـــــــــور بابام، پول آورم
که هــرترم، شهـریه ات را دهـم
من از پهلــــــوانانِ پیــشم پـــسر
ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر
چوامروزیان،وضع من توپ نیست
بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست
به قبـض موبایلت نگـه کرده ای
پــدر جــــد من را در آورده ای
مسافر برم،بنـده با رخش خویش
تو پول مرا می دهی پای دیـــش
مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود
که دورازمن اینگونه لوست نمود
چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر
بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر
ولـی درس و مشق مرا بی خیـال
مزن بر دل و جان من ضــد حال
اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم
ازآن به که یک وقت دپرس شــویم
هفته گذشته جناب سیاوش شعری ارسال کرده بودند که به عنوان " سلام به خواجه شیراز " در طنازی منتشر شد. پیشاپیش می دانستم که چناب آقای دکتر الله وردی که این پست رابخوانند شعری در تکمیل آن خواهند سرود. پیش دستی کردم واز ایشان تمنای چند بیت نمودم که ایشان هم اظهار لطف فرموده و مطلبی فرستادند با القاب و آداب خودشان که عینا تقدیممی شود. با تشکر از آقای دکتر الله وردی متخلص به میم . خاله زاده و جناب سیاوش بانی موضوع.
رشته ای برگردنم افکنده دوست می کشد هر سو که خاطر خواه اوست
سرور عزیزم آقا رضا ضیایی، با چشم پوشی از ضرب المثل "کارهر بزنیست خرمن کوفتن" دستوری صادر فرمودند که از انجامش گریزی نبود. اگر نتوانستم دستورشان را به نحو شایسته اجرا نمایم از ایشان و خوانندگان عزیز پوزش می طلبم.
گفتم:
سلام طناز! گفتا: علیک همراز
گفتم: بپرسمت باز؟ گفتا:
فقط به ایجاز
گفتم که: انتخابات؟ گفتا
: شده مکافات
گفتم: چه چاره دارد؟ گفتا
که: دفع آفات
گفتم که: می شوی تو،
کاندید انتخابات؟
گفتا: نکن تو شوخی، با
مردم خرابات
گفتم که: از گرانی، پشتم
شده کمانی
گفتا: شوی روانی، اینجا
اگر بمانی!
گفتم: برای تفهیم، حرفی
بزن ز تحریم
گفتا که: با سوالت، کردی
مرا تو تسلیم
گفتم: خبر چه داری از حال
و روز کاترین؟
گفتا که: با سعید است این
قصه های شیرین
گفتم: شنیده ای تو زان
مرد نیک و ساعی؟
گفتا: شده رئیس تامین
اجتماعی
گفتم: چه می پسندی، هم
وزن با ضیایی؟
گفتا: هر آنچه گویی، جز
گفتن مشایی!
گفتم: رفیق ساده؟ بی فیس
و بی افاده؟
گفتا: فقط تو هستی، ای
میم خاله زاده!
با تشکر از سیاوش عزیز برای ارسال این شعر زیبا
منتظر تکمیل این شعر توسط میم .خاله زاده هستم .
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر واینترنت مجهز است. تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.
دعا می کنم من در این سال مار
بر آری تو از دشمنانت دمار
کنی زندگانی تو با اقتدار
نه نشئه بمانی نه باشی خمار
نبازی تو در بازی روزگار
برنده برون آیی از این قمار
زلطف فزاینده کردگار
نصیبت شود نعمت بی شمار
چنین شد بهاریه ام پر زمار
شمار و قمار و خمار و دمار
دکتر منصور الله وردی (میم خاله زاده)
قطعه دست و پا شکسته ای که در معرفی وبلاگم نوشته ام را پسر خاله عزیز آقای دکتر الله وردی تکمیل کرده اند.
با وجود اینکه بیش از دو نیم سال از مرگ خواهرم مهناز می گذرد اما هنوز این قطعه گویا ترین حرف دلم است . هرچند در این شب عیدی نباید متاثرتان کنم اما با واقع بهترین عیدی برای من زنده شدن نام مهناز است. به هر شکل که باشد . قسمتهایی که زیر ستاره ها است تکمیل نوشتار توسط دکتر منصور الله وردی است که از ایشان متشکرم.
دل شکستم
روزگارم خوب نیست
خواهرم رفت از این دار پلید
و کسی نیز نفهمید
که بر ما چه گذشت
دل گنجشکی من
ترکید از غم او
هیکل فیلی من
پر احساس شده
حس غم ، غصه و آه
روزگار همه مان گشته سیاه
*******
و من امروز چه بی نوروزممادر چاوز روسریاش را به اندازه فتوشاپ برخی خبرگزاریها جلو میکشد و میگوید: «بیخود بیخود ... جر نزن، دوباره بگیر»
مادورو در شش و بش تماس مجدد بود که تلفن زنگ میخورد. همه دستپاچه میشوند و گوشی را به یکدیگر تعارف میکنند اما کسی زیر بار نمیرود. مادر مرحوم تلفن را برمیدارد و در یک آن، گوشی را فرو میکند توی دهان جانشین پسرش. مادورو که در عمل انجام شده قرار گرفته بود سعی میکند خودش را کنترل کند:«سلام داداش، خوبی؟ چه خبرا؟ از اینورا؟ کسی مرده زنگ زدی؟!»
احمدینژاد:«بهبه داداش گلم! حالا دیگه واسه ما تکزنگ میزنی؟ میخوای برات شارژ بفرستم دست از این گدا بازیها برداری؟ گوشی رو بده به دوست جونم.»
با گفتن این جمله اشک در چشم حضار حلقه میزند. مادورو خودش را میبازد. احمدینژاد متوجه حادثه ناگواری میشود اما هرگز فکر فوت چاوز را نمیکند. موسیقی متن فضا را پر میکند:«گوشی رو بردار که صدات، یه ذره آرومم کنه ... این نفسای آخره...»
مادورو آهی میکشد و میگوید:«خدا رحمتش کنه... خدابیامرز این اواخر خیلی چشم انتظارتون بود. تسلیت ما رو بپذیرید.»
احمدینژاد شوکه میشود:«چی؟ خدابیامرز کیه، من با چاوز کار دارم ... (مادورو سکوت میکند) چاوز ...؟ یعنی چاوز...؟ برو بابا، شوخی نکن، من ظرفیت هر شوخیای رو دارم غیر از این مورد... (مادورو از احمدینژاد میخواهد صبور باشد) چاوز من؟ نه، نمیتونم باور کنم، نمیتونید این کار رو با من بکنید... خداااااا، خدااااااا پاشو باهات حرف دارم (... و از حال میرود)»
چند روز بعد – مراسم ختم چاوز
چند نفر زیر بغل احمدینژاد را میگیرند و او را به درون سالن هدایت میکنند. مادر چاوز برای عرض تسلیت به استقبال رئیسدولت ایران میرود. سپس سرش را روی شانههایش میگذارد و شروع میکنند به دلداری دوجانبه!
احمدینژاد:« آنکس که مرا مونس جان بود...چاوز بود... (هایآیآی) آنکس که مرا روح و روان بود ... چاوز بود...چاوز چاوز چاوز ....»
مادر چاوز: دیدی محمود؟ دیدی چه خاکی بر سرمون شد؟ دیدی پسرم منو تنها گذاشت؟ دیدی روزگار چه گلی از من چید؟ آخه گل من یک نشاااانی در بدن داشت... یکی پیراهن قرمز به تن داشت... هی روزگار روزگار روزگار، گل من چیدن داشت؟»
مجلس تحت تاثیر سوگواری صمیمانه مادر چاوز و محمود احمدینژاد قرار میگیرد. چند نفر مسئول آوردن دستمال کاغذی برای رئیس دولت ایران میشوند و چند نفر وظیفه خالی کردن دستمالهای قبلی را برعهده میگیرند. احمدینژاد که مورد توجه دوربینهای تلویزیونی قرار گرفته بود میزند زیر گریه و میخواند:«غم داغ برادر را ... برادر مرده میداند...(گریه حضار) گرفتارا، نیازمندا، ونزوئلاییا، اونایی که از راه دور و نزدیک اومدین، حالا همه با من زمزمه کنید زندهباد بهار!»
چند نفری غش میکنند، مادر آنمرحوم، احمدینژاد را محکم در آغوش میکشد و میرتاجالدینی پس از چند عمل جداسازی ناموفق زیر لب جملاتی زمزمه میکند. روسای چند کشور جهان با تعجب به احمدینژاد خیره میشوند و تحرکاتی برای پیدا کردن خویشاوندی این دو در مراسم شکل میگیرد. پسر چاوز که دوران مقدس سربازی را میگذراند ناگهان در مراسم حاضر میشود و خودش را پرت میکند در آغوش احمدینژاد:« بابا بابا بابا ... » احمدینژاد توی گوشش چیزی میگوید. پسر چاوز با کمی تغییر ادامه میدهد: «عمو عمو عمو! من بابامو میخوام ... عمو من بابا ندارم ...»
احمدینژاد که راهبهراه متاثر میشود خودش را پرت میکند روی تابوت مرحوم و با ضجه به خانواده چاوز میگوید:«من دوستمو تنها نمیذارم!» پسر چاوز احمدینژاد را از روی زمین بلند میکند و آهسته توی گوشش میگوید:«عمو بس کن دیگه بابا. یه کاری کردی که ما هر کاری میکنیم به چشم نمیآد. شورشو در آوردی دیگه!»