طناز

طنز و ادب

طناز

طنز و ادب

مشروب و مناظره قلابی !!

 امروز وقتی شنیدم که در رفسنجان چند نفر به خاطر نوشیدن الکل صنعتی مرده اند چیزهایی به ذهنم خطور کرد که در یک جامعه عادی به ذهن کسی خطور نمی کند ولی چون خیلی چیزها غیرعادی است این نگاه من شاید عادی به نظر بیاید.

 اول گفتم نکند این خبر به خاطر محل خاص آن  که رفسنجان است و اکبر هاشمی هم اهل آنجاست پر رنگ شده که بعضی ها بفهمند که این بابا چه همشهری هایی دارد و رد صلاحیت حقش بوده است  . بعد فکر کردم  وقتی که تولید یا خرید و فروش مشروبات الکلی  ممنوع باشد  یه عده ای از خدا بی خبر هم از این فضا استفاده می کنند و مشروبات تقلبی به خورد کسانی که طالبش هستند می دهند.  شاید این مشروبات قلابی بی شباهت به مناظره ای که صدا و سیما به خورد خلق الله داد نباشد . وقتی مناظره های واقعی نتواند تولید و عرضه شود مناظره های قلابی ای تولید می شود که مثل مشروب قلابی چشم مردم را  کور می کند. ( اگر نکشد)

اگر  دکتر عارف به دست اندر کاران صدا و سیما  اعتراض نمی کرد بعید نبود که  در مناظره بعدی مجری برنامه را خاله شادونه می گذاشتند و یه نفر هم می آوردند که از خودش پانتو نیم در کرده  و نامزدهای ریاست جمهوری مجبور باشند که در باره آن حرکات سکوت آلود اظهار نظر فرهنگی بنمایند !! شاید هم نه .


دروغ ریشه جامعه را خشک میکند

به اصفهان رفته بودم . کنار سی و سه پل نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه - چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد . بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد . دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد . به عادت همیشگی ، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم . بلافاصله به سویم حـرکت کرد . در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد . بچه آمد و شکلات را گرفت . به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم . گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است . کار تو باعث میگردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند .
 
 ما ایرانیها چگونه عمل میکنیم . بابا میشینه تو خونه جلوی بچه کوچک به زنش میگه ، اگه فلانی زنگ زد بگو من نیستم . مامانه به بچه میگه اگه غذاتو بخوری برات فلان چیزو میخرم بعد انگار نه انگار . بابا به بچه اش میگه مامانت اومد نگو من به مامان بزرگ زنگ زدم
 
بعد این بچه بزرگ میشه میره تو جامعه . معلمش میگه چرا مشق ننوشتی براحتی دروغ میگه که خاله ام مرده بود نبودیم . فروشنده میشه مثل آب خوردن جنس بنجل را بدروغ جای اصلی میفروشه مهندس میشه بجای دو متر ، یک متر فونداسیون میریزه ، دکتر میشه ، اهمال در عمل جراحی را ایست قلبی گزارش میکنه ، تولید کننده محصولات پروتئینی میشه ، گوشت شتر و اسب مصرف میکنه ، رییس هواپیمائی میشه سقوط هواپیما را پای خلبان مرده میذاره وارد سیاست میشه سر ملت شیره میماله . دروغ به اولین ابزار هر فرد برای دست یافتن به هدف تبدیل میشود .
 
دروغ فساد و تباهی جامعه را ببار میاورد . اعتمادها را زایل میکند . لذت زندگی جمعی و مدنی را از بین میبرد . ظلم و بیعدالتی را گسترش میدهد . منشا بسیاری از معضلات اجتماعی دروغ است . دروغ ریشه جامعه را خشک میکند .
 
دروغ در تمامی اجزای زندگی ما ایرانیها براحتی جاری است و چون سیلی که هر لحظه بزرگتر میشود در حال نابودی ما است
 
مادر ، از آن لحظه که بدلیل تنبلی خود ، شیشه شیر خالی را در دهان نوزاد قرار میدهد تا او را ساکت .
کند ، آموزش دروغ را به او آغاز کرده است
 پ.ن. از سیاوش 

درشماره9 مجله هفتگی توفیق درسال 1350آقای دکترعباس توفیق مطلبی درباره دروغ دربخش ته مقاله نوشته بودکه عینا درزیر نقل میشود.

دروغ هم مثل خیلی دیگر از احتیاجات روزمره اجتماع ما انواع و اقسام دارد.

نوع اول دروغ اینستکه:من دروغ میگویم. من میدانم که دروغ میگویم. ولی شمانمیدانید که من دروغ میگویم: این یک دروغ طبیعی است که درهمه کشورهاهم همینطوراست.

نوع دوم دروغ اینستکه:من دروغ میگویم.من میدانم که دروغ میگویم.شماهم میدانیدکه من دروغ میگویم.این دروغ هم بازقابل هضم است.

نوع سوم دروغ اینستکه:من دروغ میگویم.من میدانم که دروغ میگویم. شماهم میدانید که من دروغ میگویم. منهم میدانم که شما هم میدانیدکه من دروغ میگویم.!!! این احمقانه ترین نوع دروغ است. دروغی که همه میدانند و کسی را فریب نمیدهد و فقط گوینده رامفتضح میکند و مردم را عصبانی.

ولی ازاین نوع دروغ مفتضحانه ترواحمقانه ترهم وجوددارد.

نوع چهارم دروغ اینستکه: من دروغ میگویم. من میدانم که دروغ میگویم شماهم میدانیدکه من دروغ میگویم. منهم میدانم که شمامیدانیدکه من دروغ میگویم. شماهم میدانیدکه منهم میدانم که شما هم میدانید که من دروغ میگویم:.!!!!

امروزه درکشورما در اغلب زمینه هااین نوع دروغ رایج شده و هرکه رادراین رشته ازدروغ بیشتردست داشته باشد "استادتر" و "سیاستمدارتر" میشناسند
 

پدر خرت بسوزد

"یغمای جندقی" شبی منزل یکی از آقازادگان جندق مهمان شد، تا نزدیک سحر صحبت کردند و بعد که قصد خوابیدن کردند تازه یغما خوابش برده بود که الاغ صاحبخانه بنای عرعر را میگذارد. یغما از خواب پرید و این بیت را روی کاغذ نوشت و روی رختخوابش نهاد و از خانه بیرون رفت.

خود، آدمک بدی نبودی        اما پدر خرت بسوزد

سخنور ناشی !!

از یک استاد سخنور دعوت بعمل آمد که  در جمع مدیران ارشدیک سازمان ایراد سخن نماید .  محور سخنرانی  در خصوصمسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه  کارکنان دور میزد  

استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که  توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود ، چنین گفتد  : " آری دوستان ، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود "

ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت ! استادوقتی تعجب آنان را دید ، پس از کمی مکث ادامه داد : " آن زن ، مادرم بود "

حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد

-تقریبا یک هفته از آن قضیه سپری گشت تا اینکه یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد . آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه خدا سرش شلوغ بود

او خواست که خودی نشان داده  و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه ، محفل را بیشتر گرم  کند .  لذا با صدای بلند گفت : " آری ، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود ! "

همانطوری که انتظار میرفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت بسر میبرد . مدیر که وقت را مناسب میدید ،‌ خواست لطیفه را ادامه دهد ، اما از بد حادثه ، چیزی به خاطرش نیامد و هرچه زمان گذشت ، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد ، تا اینکه  بناچار گفت : "راستش دوستان ، هر چی فکر میکنم ، نمیتونم بخاطر بیارم آن خانم کی بود !

اندر حکایت استاد وشاگرد عاشق پیشه

استاد:وقتی بزرگ شدی چه میکنی ؟
شاگرد:ازدواج!
استاد:نه خیر منظورم اینه که چی میشی؟
شاگرد:داماد!
استاد:اوه!منظورم اینه که وقتی بزرگ شوی چی به دست می آوری؟
شاگرد:زن!!
استاد:ابله!!!وقتی بزرگ شوی برای پدر ومادرت چی می گیری؟
شاگرد:عروس میگیرم!
استاد:پسرجان پدر ومادرت در آینده از تو چه توقعی دارند؟
شاگرد:یک زندگی متاهلی موفق!

به نقل از جناب سیاوش 

دانشجویان حشری ، پیوندتان مبارک

حشر ، روستایی است در استان کرمانشاه . 

 

رستم و سهراب این زمانه

باتشکر از جناب سیاوش برای ارسال این شعر زیبا .

چنین گفت رســتم  به سهـــراب یل
که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل 

مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی  خود 

شدی در شب امتــــــحان  گرمِ چت
بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت

اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود
که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود

رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب
که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب

اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم
دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم

چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست
زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست

خودت را مکن ضــــایع از بهــراو
به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو

دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس
فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس

توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی
چرا رشــته ات را پزشـکی زدی

من ازگـــــــــور بابام، پول آورم
که هــرترم، شهـریه ات را دهـم

من از پهلــــــوانانِ پیــشم  پـــسر
ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر

چوامروزیان،وضع من توپ نیست
بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست

به قبـض موبایلت نگـه کرده ای 
پــدر جــــد من را در آورده ای

مسافر برم،بنـده با رخش خویش
تو پول مرا می دهی پای دیـــش

مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود
که دورازمن اینگونه لوست نمود

چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر
بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر

ولـی درس و مشق مرا بی خیـال
مزن بر دل و جان من ضــد حال

اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم
ازآن به که یک وقت دپرس شــویم  

گفتم، گفت

هفته گذشته جناب سیاوش شعری ارسال کرده بودند که به عنوان " سلام به خواجه شیراز " در طنازی منتشر شد. پیشاپیش می دانستم که چناب آقای دکتر الله وردی که این پست رابخوانند شعری در تکمیل آن خواهند سرود. پیش دستی کردم واز ایشان تمنای چند بیت نمودم که ایشان هم اظهار لطف فرموده و مطلبی فرستادند با القاب و آداب خودشان که عینا تقدیممی شود. با تشکر از آقای دکتر الله وردی متخلص به میم . خاله زاده و جناب سیاوش بانی موضوع.


رشته ای برگردنم افکنده دوست    می کشد هر سو که خاطر خواه اوست

سرور عزیزم آقا رضا ضیایی، با چشم پوشی از ضرب المثل "کارهر بزنیست خرمن کوفتن" دستوری صادر فرمودند که از انجامش گریزی نبود. اگر نتوانستم دستورشان را به نحو شایسته اجرا نمایم از ایشان و خوانندگان عزیز پوزش می طلبم.

 

گفتم: سلام طناز! گفتا: علیک همراز
گفتم: بپرسمت باز؟ گفتا: فقط به ایجاز
گفتم که: انتخابات؟ گفتا : شده مکافات
گفتم: چه چاره دارد؟ گفتا که: دفع آفات
گفتم که: می شوی تو، کاندید انتخابات؟
گفتا: نکن تو شوخی، با مردم خرابات
گفتم که: از گرانی، پشتم شده کمانی
گفتا: شوی روانی، اینجا اگر بمانی!
گفتم: برای تفهیم، حرفی بزن ز تحریم
گفتا که: با سوالت، کردی مرا تو تسلیم
گفتم: خبر چه داری از حال و روز کاترین؟
گفتا که: با سعید است این قصه های شیرین
گفتم: شنیده ای تو زان مرد نیک و ساعی؟
گفتا: شده رئیس تامین اجتماعی
گفتم: چه می پسندی، هم وزن با ضیایی؟
گفتا: هر آنچه گویی، جز گفتن مشایی!
گفتم: رفیق ساده؟ بی فیس و بی افاده؟
گفتا: فقط تو هستی، ای میم خاله زاده!

 

هیچ خری شایسته جایگاه بالا نیست

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.  

الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت …

ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. 

ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی اید !!! 

هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. 

ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. 

در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد !!! 

وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را ارام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت و بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره آلاغ از سقف به زمین افتاد و مرد...  

بعد ملا نصر الدین گفت : لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع و پست مهمی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد ...!!!  

سلام به خواجه شیراز

 با تشکر از سیاوش عزیز برای ارسال این شعر زیبا 

منتظر تکمیل این شعر توسط میم .خاله زاده هستم .


گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم
گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم

گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى
دایم اسیر گشتم در بند بیخیالى

گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى
گفتا که: می سرایم تکنو ،رپ و سواری!

گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟
گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایى

گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز
گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز

گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده
گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده

گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟
گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون

گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟
گفتا: خریده قسطى یک ال سی دی به جایش

گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره
گفتا: شده پرستار یا منشى اداره
گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل
گفتا: که دست خود را بردار از سر دل

گفتم: ز ساربان گو با کاروان غمها
گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا

گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى
گفتا: پژو ، دوو، بنز ،کمری نوک مدادى

گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى
گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى

گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره

گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد
گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟

گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى
گفتا که: ادوکلن شد در شیشه هاى رنگى

گفتم: سراغ دارى میخانه اى حسابى
گفت: آن چه بود از دم ،گشته چلوکبابى 

قافیه های تنگ

 طبیب نسخه ی درد مرا چنین پیچید
 دو وعده خوردن چایی به وقت چاییدن
 معاونی که مشاور شده است می داند  
چقدر شغل شریفی است کشک ساییدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
 بخواست جام می و گفت: ژاژ خاییدن 
حکیم کاردرستی به همسرش فرمود:
شنیده ایم که درد آور است زاییدن ...
بد است زاغ کسی را همیشه چوب زدن
 جماعت شعرا را مدام پاییدن
خوش است یومیه اظهار فضل فرمودن  
زبان گشودن و دُر ریختن ..."مشاییدن" 
صبا به حضرت اشرف ز قول بنده بگو: 
که آزموده خطا بود آزماییدن
تمام قافیه ها ته کشید غیر یکی
 خوش است خوردن چایی به وقت چاییدن!
 سعید بیابانکی

سفر به دنیایی دیگر


روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر  واینترنت مجهز است. تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.

در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ ایمیل خود می رود تا ایمیل های خود را چک کند. 
اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد: 
گیرنده : همسر عزیزم 
موضوع : من رسیدم 
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا همه کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میآد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته.من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم. همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا می بینمت. امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه. وای چه قدر اینجا گرمه

ادامه مطلب ...

دعا می کنم ...

 دعا می کنم من در این سال مار 

بر آری  تو از دشمنانت دمار

کنی زندگانی تو با اقتدار

نه نشئه بمانی نه باشی  خمار

نبازی تو در بازی روزگار 

برنده برون آیی از این قمار

زلطف فزاینده کردگار 

نصیبت شود نعمت بی شمار 

 چنین شد بهاریه ام پر زمار 

شمار و قمار و خمار و دمار


دکتر منصور الله وردی (میم خاله زاده)

سال نو مبارک


قطعه دست و پا شکسته ای که در معرفی وبلاگم نوشته ام را پسر خاله عزیز آقای دکتر الله وردی تکمیل  کرده اند.

با وجود اینکه بیش از دو نیم سال از مرگ خواهرم مهناز می گذرد اما هنوز این قطعه گویا ترین حرف دلم است . هرچند در این شب عیدی نباید متاثرتان کنم اما با واقع بهترین عیدی برای من زنده شدن نام مهناز است. به هر شکل که باشد . قسمتهایی که زیر ستاره ها است تکمیل نوشتار توسط دکتر منصور الله وردی است که از ایشان متشکرم.


دل شکستم 
روزگارم خوب نیست 
خواهرم رفت از این دار پلید 
و کسی نیز نفهمید
که بر ما چه گذشت
دل گنجشکی من 
ترکید از غم او 
هیکل فیلی من 
پر احساس شده 
حس غم ، غصه و آه
روزگار همه مان گشته سیاه 


     *******

و من امروز چه بی نوروزم

عید من گشته وعیدی که که هنوزم به وعید

روزگاریست پلید

به  که گویم که دلم پر دود است ؟

غم من  هم چه  عجب مشهود است 

بگذارم که بنالم من از این حال خراب 

که دگر خواهر من در بر نیست 

و کسی همچو  وی ام   پرپر نیست

چرا زنان افغانی عقب تر از شوهرانشان راه می روند؟

  خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و...علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!

گوشی رو بردار که صدات، یه ذره آرومم کنه...

منبع: قانون
جمعی از اعضای هیات دولت ونزوئلا دور هم جمع می‌شوند تا در خصوص چگونگی اعلام خبر فوت رهبرشان به محمود احمدی‌نژاد تصمیم بگیرند. کسی حاضر نمی‌شود این مسئولیت خطیر را به عهده بگیرد اما یکی از حضار استفاده از شیوه «هر کی تک بیاره» که روش مورد علاقه مرحوم بود را پیشنهاد می‌دهد. همه قبول می‌کنند و بازی پس از یک دقیقه سکوت آغاز می‌شود. در نهایت قرعه به نام معاون اول چاوز می‌افتد.
«نیکولاس مادورو» با ترس و لرز گوشی را برمی‌دارد و شماره محمود احمدی‌نژاد را می‌گیرد. دو بار زنگ می‌خورد اما احمدی‌نژاد گوشی را برنمی‌دارد. مادورو تماس را قطع می‌کند و می‌گوید: «دیدین؟ برنمی‌داره گوشی رو ... خب شاید قسمت نیست بهش خبر بدیم. من دیگه زنگ نمی‌زنم.»

مادر چاوز روسری‌اش را به اندازه فتوشاپ برخی خبرگزاری‌ها جلو می‌کشد و می‌گوید: «بی‌خود بی‌خود ... جر نزن، دوباره بگیر»

مادورو در شش و بش تماس مجدد بود که تلفن زنگ می‌خورد. همه دستپاچه می‌شوند و گوشی را به یکدیگر تعارف می‌کنند اما کسی زیر بار نمی‌رود. مادر مرحوم تلفن را برمی‌دارد و در یک آن، گوشی را فرو می‌کند توی دهان جانشین پسرش. مادورو که در عمل انجام شده قرار گرفته بود سعی می‌کند خودش را کنترل کند:«سلام داداش، خوبی؟ چه خبرا؟ از اینورا؟ کسی مرده زنگ زدی؟!»

احمدی‌نژاد:«به‌به داداش گلم! حالا دیگه واسه ما تک‌زنگ می‌زنی؟ می‌خوای برات شارژ بفرستم دست از این گدا بازی‌ها برداری؟ گوشی رو بده به دوست جونم.»

با گفتن این جمله اشک در چشم حضار حلقه می‌زند. مادورو خودش را می‌بازد. احمدی‌نژاد متوجه حادثه ناگواری می‌شود اما هرگز فکر فوت چاوز را نمی‌کند. موسیقی متن فضا را پر می‌کند:«گوشی رو بردار که صدات، یه ذره آرومم کنه ... این نفسای آخره...»

مادورو آهی می‌کشد و می‌گوید:«خدا رحمتش کنه... خدابیامرز این اواخر خیلی چشم انتظارتون بود. تسلیت ما رو بپذیرید.»

احمدی‌نژاد شوکه می‌شود:«چی؟ خدابیامرز کیه، من با چاوز کار دارم ... (مادورو سکوت می‌کند) چاوز ...؟ یعنی چاوز...؟ برو بابا، شوخی نکن، من ظرفیت هر شوخی‌ای رو دارم غیر از این مورد... (مادورو از احمدی‌نژاد می‌خواهد صبور باشد) چاوز من؟ نه، نمی‌تونم باور کنم، نمی‌تونید این کار رو با من بکنید... خداااااا، خدااااااا پاشو باهات حرف دارم (... و از حال می‌رود)»

چند روز بعد – مراسم ختم چاوز 

چند نفر زیر بغل احمدی‌نژاد را می‌گیرند و او را به درون سالن هدایت می‌کنند. مادر چاوز برای عرض تسلیت به استقبال رئیس‌دولت ایران می‌رود. سپس سرش را روی شانه‌هایش می‌گذارد و شروع می‌کنند به دلداری دوجانبه!

احمدی‌نژاد:« آن‌کس که مرا مونس جان بود...چاوز بود... (های‌آی‌آی) آن‌کس که مرا روح‌ و روان بود ... چاوز بود...چاوز چاوز چاوز ....»

مادر چاوز: دیدی محمود؟ دیدی چه خاکی بر سرمون شد؟ دیدی پسرم منو تنها گذاشت؟ دیدی روزگار چه گلی از من چید؟ آخه گل من یک نشاااانی در بدن داشت... یکی پیراهن قرمز به تن داشت... هی روزگار روزگار روزگار، گل من چیدن داشت؟»

مجلس تحت تاثیر سوگواری صمیمانه مادر چاوز و محمود احمدی‌نژاد قرار می‌گیرد. چند نفر مسئول آوردن دستمال کاغذی برای رئیس دولت ایران می‌شوند و چند نفر وظیفه خالی کردن دستمال‌های قبلی را برعهده می‌گیرند. احمدی‌نژاد که مورد توجه دوربین‌های تلویزیونی قرار گرفته بود می‌زند زیر گریه و می‌خواند:«غم داغ برادر را ... برادر مرده می‌داند‌...(گریه حضار) گرفتارا، نیازمندا، ونزوئلاییا، اونایی که از راه دور و نزدیک اومدین، حالا همه با من زمزمه کنید زنده‌باد بهار!»

چند نفری غش می‌کنند، مادر آن‌مرحوم، احمدی‌نژاد را محکم در آغوش می‌کشد و میرتاج‌الدینی پس از چند عمل جداسازی ناموفق زیر لب جملاتی زمزمه می‌کند. روسای چند کشور جهان با تعجب به احمدی‌نژاد خیره می‌شوند و تحرکاتی برای پیدا کردن خویشاوندی این دو در مراسم شکل می‌گیرد. پسر چاوز که دوران مقدس سربازی را می‌گذراند ناگهان در مراسم حاضر می‌شود و خودش را پرت می‌کند در آغوش احمدی‌نژاد:« بابا بابا بابا ... » احمدی‌نژاد توی گوشش چیزی می‌گوید. پسر چاوز با کمی تغییر ادامه می‌دهد: «عمو عمو عمو! من بابامو می‌خوام ... عمو من بابا ندارم ...»

احمدی‌نژاد که راه‌به‌راه متاثر می‌شود خودش را پرت می‌کند روی تابوت مرحوم و با ضجه به خانواده چاوز می‌گوید:«من دوستمو تنها نمی‌ذارم!» پسر چاوز احمدی‌نژاد را از روی زمین بلند می‌کند و آهسته توی گوشش می‌گوید:«عمو بس کن دیگه بابا. یه کاری کردی که ما هر کاری می‌کنیم به چشم نمی‌آد. شورشو در آوردی دیگه!»