یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی می خرید...؟
خدا نکنه اساتید به تواضع بیفتند. اینقدر تواضع می کنند که آدم کم کم باور می کند که اونا هیچ چی سرشون نمی شه. نمونه اش این دکتر الله وردی ( میم. خاله زاده ) و عمو جان سید احمد علی ضیایی ( ناهی ) .
ما که حرفی نداریم اینقدر تواضع بکنند که به قول رئیس جمهور محبوب مان تواضع دانشان پاره شود ولی حرف ما این است که چرا طنازی را محل مناقشات و تعارفات و تواضعات خود قزار داده اند و اینجا را برای تکه پاره کردن تعارف انتخاب کرده اند . بروند جای دیگر ، هر کاری خواستند بکنند. از قدیم گفته اند توقف بیجا مانع کسب است. این دو بزرگوار هم با توقفات خود در طنازی کسب مارا معطل کرده اند.
حالا بشنوید از این دو که این بار میم خاله زاده سر انگشتی از تواضع که بی شباهت به پاچه خاری نیست از خود نشان داده اند.
دکتر میم.خاله زاده این روز ها به جان دکتر ها افتاده و هر روز یک شوخی جدیدی با این قشر می کند. امروز هم این شعر را برای مدعیان دکتری فرستاده که با عرض پوزش از تمامی دکتران واقعی تقدیم می شود .
مردم ایران تمامی دکترند
گرچه خود از دست دکتر (*)دلخورند
بهر هر دردی طبابت می کنند
توی هر کاری دخالت می کنند
گرشود ماشین تو روزی خراب
می رسد دکتر برایش بی حساب
مش حسن گوید که بادش کم شده
کبعلی گوید که آنتن خم شده
اوس رجب گوید که عیب از اگزوز است
داش رضا گوید که دردش ترمز است
الغرض تا انتهای ماجرا
می شود پیدا هزاران دکترا
یا اگر روزی تنت بیمار شد
مبتلا بر درد ناهنجار شد
بابت تشخیص این درد عجیب
هرکسی از ظن خود گردد طبیب
یک نفر گوید که سفلیس است این
عاملش وسواس ابلیس است این
یک نفر گوید که سوزاک است این
حاصل اعمال ناپاک است این
دیگری گوید اچ آی وی مثبتی
کار بد کردی دچار نکبتی
الغرض هرکس به زعم خویشتن
دکتری باشد فهیم و پیلتن
کاش می شد تا به جای دکتری
سیر کردن در هوای دکتری
زخم ها را مثل مرهم می شدیم
جای دکتر بودن آدم می شدیم
دکتر و ملا شدن دشوار نیست
جاده آدم شدن هموار نیست
(*) منظور فقط دکتر احمدی نژاد است . بقیه دکتر ها به خودشان نگیرند
مرا بی عقل و بیلمز آفریدند
تورا دانای محرز آفریدند
مرا در کلبه متروک یک ده
تورا در ناف مرکز(1) آفریدند
مرا با جامه های پاره پاره
تورا در پوشش خز آفریدند
مرا در نقش سرباز پیاده
تورا سلطان آچمز آفریدند
مرا ذهنی ترین معلول عالم
تورا مسئول مرکز (2) افریدند
مرا معجونی از درد و مصیبت
تورا چون شیره رز آفریدند
مراکمتر زخار روی دیوار
تورا خوب و معزز آفریدند
مرا بدتر زیک دیگ قراضه
تورا مثل پلوپز آفریدند
مرا مانند عکس روی چی توز
تورا با طعم مزمز آفریدند
مرا با طعم و رنگی مثل تریاک
تورا شیرین تر از گز آفریدند
مرا جای تو آوردند در شعر
تورا با من " معوض "آفریدند
(1) مرکز کشور ( تهران )
(2) مرکز نگهداری معلولین ذهنی
شعر از میم خاله زاده
"یغمای جندقی" شبی منزل یکی از آقازادگان جندق مهمان شد، تا نزدیک سحر صحبت کردند و بعد که قصد خوابیدن کردند تازه یغما خوابش برده بود که الاغ صاحبخانه بنای عرعر را میگذارد. یغما از خواب پرید و این بیت را روی کاغذ نوشت و روی رختخوابش نهاد و از خانه بیرون رفت.
خود، آدمک بدی نبودی اما پدر خرت بسوزد
هفته گذشته جناب سیاوش شعری ارسال کرده بودند که به عنوان " سلام به خواجه شیراز " در طنازی منتشر شد. پیشاپیش می دانستم که چناب آقای دکتر الله وردی که این پست رابخوانند شعری در تکمیل آن خواهند سرود. پیش دستی کردم واز ایشان تمنای چند بیت نمودم که ایشان هم اظهار لطف فرموده و مطلبی فرستادند با القاب و آداب خودشان که عینا تقدیممی شود. با تشکر از آقای دکتر الله وردی متخلص به میم . خاله زاده و جناب سیاوش بانی موضوع.
رشته ای برگردنم افکنده دوست می کشد هر سو که خاطر خواه اوست
سرور عزیزم آقا رضا ضیایی، با چشم پوشی از ضرب المثل "کارهر بزنیست خرمن کوفتن" دستوری صادر فرمودند که از انجامش گریزی نبود. اگر نتوانستم دستورشان را به نحو شایسته اجرا نمایم از ایشان و خوانندگان عزیز پوزش می طلبم.
گفتم:
سلام طناز! گفتا: علیک همراز
گفتم: بپرسمت باز؟ گفتا:
فقط به ایجاز
گفتم که: انتخابات؟ گفتا
: شده مکافات
گفتم: چه چاره دارد؟ گفتا
که: دفع آفات
گفتم که: می شوی تو،
کاندید انتخابات؟
گفتا: نکن تو شوخی، با
مردم خرابات
گفتم که: از گرانی، پشتم
شده کمانی
گفتا: شوی روانی، اینجا
اگر بمانی!
گفتم: برای تفهیم، حرفی
بزن ز تحریم
گفتا که: با سوالت، کردی
مرا تو تسلیم
گفتم: خبر چه داری از حال
و روز کاترین؟
گفتا که: با سعید است این
قصه های شیرین
گفتم: شنیده ای تو زان
مرد نیک و ساعی؟
گفتا: شده رئیس تامین
اجتماعی
گفتم: چه می پسندی، هم
وزن با ضیایی؟
گفتا: هر آنچه گویی، جز
گفتن مشایی!
گفتم: رفیق ساده؟ بی فیس
و بی افاده؟
گفتا: فقط تو هستی، ای
میم خاله زاده!
با تشکر از سیاوش عزیز برای ارسال این شعر زیبا
منتظر تکمیل این شعر توسط میم .خاله زاده هستم .
دعا می کنم من در این سال مار
بر آری تو از دشمنانت دمار
کنی زندگانی تو با اقتدار
نه نشئه بمانی نه باشی خمار
نبازی تو در بازی روزگار
برنده برون آیی از این قمار
زلطف فزاینده کردگار
نصیبت شود نعمت بی شمار
چنین شد بهاریه ام پر زمار
شمار و قمار و خمار و دمار
دکتر منصور الله وردی (میم خاله زاده)
قطعه دست و پا شکسته ای که در معرفی وبلاگم نوشته ام را پسر خاله عزیز آقای دکتر الله وردی تکمیل کرده اند.
با وجود اینکه بیش از دو نیم سال از مرگ خواهرم مهناز می گذرد اما هنوز این قطعه گویا ترین حرف دلم است . هرچند در این شب عیدی نباید متاثرتان کنم اما با واقع بهترین عیدی برای من زنده شدن نام مهناز است. به هر شکل که باشد . قسمتهایی که زیر ستاره ها است تکمیل نوشتار توسط دکتر منصور الله وردی است که از ایشان متشکرم.
دل شکستم
روزگارم خوب نیست
خواهرم رفت از این دار پلید
و کسی نیز نفهمید
که بر ما چه گذشت
دل گنجشکی من
ترکید از غم او
هیکل فیلی من
پر احساس شده
حس غم ، غصه و آه
روزگار همه مان گشته سیاه
*******
و من امروز چه بی نوروزمدر کارگاه آموزشی "منابع انسانی" ، مدرس دوره، نکاتی در خصوص زبان فارسی و پیچیدگیهای آن مطرح کرد که بسیار جالب بود.
به محل نشست و برخاست هواپیما در زبان انگلیسی "Air Port" می گویند. ترجمه تحت اللفظی اش میشود "بندر هوایی". عربها به همین مکان "مطار" میگویند، یعنی "محل پرواز" و افغانها به آن میگویند: "میدان هوایی". ما هم که میدانید چه میگوییم: فرودگاه!
انگلیسی زبانان به محل مداوای بیماران می گویند "Hospital" ، که به معنای مکان آسایش و راحتی است. اعراب به آن "مستشفی" یعنی مکان شفاگرفتن میگویند، افغانها به آن "شفاخانه" میگویند و ما چنان که میدانید، تا قبل از پهلوی اول، "مریض خانه" و بعد از آن کمی شیک تر: "بیمارستان"
واقعاً چرا؟ چرا ما از Airport فقط نشستن را دیده ایم؟ اصل قضیه که "پرواز" بوده است را چرا ندیده ایم؟ شما با شنیدن کلمه بیمارستان چه تصویری در ذهنتان ایجاد میشود؟ غیر از اینکه محیطی افسرده کننده و سرد و پر از بیمار؟ این کلمه در فارسی در واقع بیماردان است! محل نگهداری بیماران. بر خلاف زبانهای دیگر که محل خوب شدن و شفایافتن است.
چرا ما می گوییم "کسب و کار"؟ نمی گوییم کار و کسب؟ مگر نه اینکه اول باید کاری باشد تا منجر به کسب شود؟ چرا می گوییم "گفت و گو" ؟ مگر قرار است دو طرف فقط حرف بزنند؟ شنیدنی در کار نیست؟ گفت و شنود نیست؟
واقعیت این است که نوع ساخت این کلمات، نشانگر نوعی تفکر است. تفکری که لابد از پس هزاران سال، پس از جنگ و گریزهای بسیار، پس از ستم کشی ها و ستمگری های فراوان و دهها افت و خیز دیگر سر برآورده و این کلمات را ساخته است. (اصلاً همین افت و خیز، مگر نباید خیز اصالتاً اول باشد؟ چرا اول افتادن را دیده ایم؟)
لابد ناامیدی بر مردم دیار حاکم بوده که از شفا نومید است و Hospital برایش خانه بیماران است و بس.
لابد از بس سقوط و سرنگونی دیده، پرواز را باور ندارد و Airport را هم محل نشستن میداند و امیدی به پریدن ندارد.
لابد تا بوده در این دیار، کار اصل نبوده و اصلاً بزرگان کار نمیکردهاند. چنانکه کار فعل خران بوده است و گفته ایم: خرکار! و منظورمان پرکار بوده است.
منظورم از نقل اینها، اظهار فضل نبود. خواستم بگویم مشکلات ما تاریخی تر و ریشه دارتر از این حرفها است، و حتی در زبانمان هم خودش را نشان می دهد. لاجرم درمانش هم به این سادگی ها نخواهد بود.
شعر طنز از سعید سلیمانپور با رخصت از پروین اعتصامی
«پژو» یکروز طعنه زد به «پراید»
که تو مسکین چقدر یابویی!
با چنین شکل ضایعی بالله
بیجهت توی برزن و کویی
رنگ لیمویی مرا بنگر
ای که تیره، شبیه هندویی
من تمیزم ولی تو ماه به ماه
مطلقاً دست و رو نمیشویی
بچه میترسد؛ آنطرفتر رو!
که به هیئت شبیه لولویی
من نه خودرو، گُلم، سَمنبویم
تو نه خودرو، گیاه خودرویی!
من به پاریس بودهام چندی
زیر پای «چهاردهم لویی»(!)
روی «باسکول» بیا،بپر،بینم(!)
رویهمرفته چند کیلویی؟!
در تو آهن به کار رفته ولی
نازکی عین برگ کاهویی!
صاحبت با تو گر به جایی خورد
سهم الارث ورثّهی اویی!
از «پژو» چون چنین شنید «پراید»
گفت:ای دوست!چرت میگویی
بنده گیرم به قول تو یابو،
تو گمان کردهای که آهویی؟!
«خویشتن، بی سبب بزرگ مکن
تو هم از ساکنان این کویی!»
انتقادی اگر ز من داری
مطرحش کن، ولی به نیکویی
زیر این آسمان مینایی
ای خوشا فکر و ذکر مینویی
برو خود را بسوز و راحت کن
بیعلاج است آتشینخویی
بخت باید تو را نه آپشن و تیپ
ای که در بند چشم و ابرویی
بخت ماشین اگر سپید بُوَد
خواه بژ باش، خواه لیمویی!
ارج و قربم کنون ز تو بیش است
زانجهت در پی هیاهویی
خوار بودم ولی عزیز شدم
کرد دوران ز بنده دلجویی
قیمت من کنون رسیده به بیست
این منم من، «پراید» جادویی!
توی بنگاه پیش هم بودیم
غرّه بودی به خوش بر و رویی
بنده رفتم فروش و یکماه است
توی دپرس، هنوز آن تویی !
دلم تنگم. طنزم نمی آید . چند روزی می شود که تبسمم سرداست .نمی دانم چرا . کسی می داند؟
آن روزها را دلم می خواهد که ارزان دلشاد می شدم. حالا گرانترین ها هم دلم را شاد نمی کند.
آنروز هایی را می خواهم که با هم خوب بودیم نه حالا که سر هر چیز کوچک به جان هم می افتیم . خیلی وقت است که دلم گرفته، اما امروز بیشتر.
اول صبح یکی از دوستان داستان سینما رفتنش را و خلاصه ای از فیلم " من یک مادر هستم " را برایم نقل کرد. تاب شنیدن همان خلاصه را هم نداشتم . می گفت واقعیت جامعه در این فیلم به تصویر کشییده شده.
دلم می خواست هنوز آن زمانی بود که " باباشمل " ها و " پهلوان نایب " ها واقعیت جامعه مان بود. می دانم که جوانتر ها نمی فهمند چه می گویم . همین آزرده ام کرده است. آنها نمی فهمند ما چه می گوییم و ماهم نمی فهمیم آنها چه می گویند.
نمی دانم چه بگویم.
پس خاموش . اینطور بهتراست. بهتر نیست؟!
پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند
ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :
بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ،
آب دهانش را قورت داد
خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت
برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت
اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود
امتحان ریاضی ثلث اول :
سئوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید
جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما
سئوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟
جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه
که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد
و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند
سئوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟
جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم
بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست
معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد
سئوال : نامساوی را تعریف کنید
جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران
اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد ، الهی که نباشد
سئوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟
جواب : همان خاصیت پول داری است آقا
که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی
و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی
سئوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟
جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد
برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ،
که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود
معلم ریاضی ، ادامه نداد برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت
مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ،
برگشت با صدای لرزانش فریاد زد
آقا اجازه : گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟
بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسید
و پشت در گم شد
حاکم باید بیدار باشد
مردی به دربار خان زند می رود و با
ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می
شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد
ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به
حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است
این چنین ناله و
فریاد می کنی؟
مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.
خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟
مرد می گوید من خوابیده بودم.
خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود .
مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم
قورباغه توی کلاس ورجه ورجه میکرد.
آقای افتخاری گفت:قاسم! این قورباغه را از کلاس بینداز بیرون.
قاسم گفت:آقا اجازه؟ ما از قورباغه میترسیم
آقای افتخاری گفت:ساسان! تو این قورباغه را بینداز بیرون
ساسان گفت:آقا اجازه؟ ما هم میترسیم
آقای افتخاری گفت:بچه ها! کی از قورباغه نمیترسد؟
من گفتم:آقا اجازه؟ ما نمیترسیم
آقای افتخاری گفت:کیف و کتابت را بردار و زود از کلاس برو بیرون.
گمان میکنم که محمود مرا لو داده باشد؛ وگرنه آقای افتخاری از کجا میدانست که من قورباغه را به کلاس آوردم؟!
از کتاب کی بود رفت زیر میز؟
منوچهر احترامی
تا جایی که به یاد دارم
اسب ها، درشکه ها را کشیده اند
ولی انعام را درشکه چی گرفته !
به چشمان اسب، چشم بند زده
بر دهانش پوز بند، تا نبیند و حرف نزند
چه آشناست زندگی درشکه چی و اسب هایش...!!
یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.
در اتاق عمل باز شد.
پرستار بود.
- مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!
سالها بعد ......
در بیمارستان بود. در باز شد.
- پسرم اومده؟
- نه ، داداش نیست ، پرستاره !