یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی می خرید...؟
سلام
دوستان به جای ما...
ممنون من رنگا رو خیلی دوست دارم واسه همین سعی کردم از همه ی رنگا توی وبلاگم استفاده کنم!
پروفایلم داخل کادر کنار مطالب هست ...
چشم بزرگیتون رو میرسونم
بی نهایت ممنون از حضورتون...
موفق باشید دختر گلم .
روزی گاندی با تعداد کثیری از همراهان و هواخواهانش میخواست با قطار مسافرت کند. هنگام سوار شدن، لنگه کفشش از پایش درآمد و در فاصله بین قطار و سکو افتاد. وقتی از یافتن کفشش در آن موقعیت ناامید شد، فوری لنگه دیگر کفشش را نیز درآورد و همانجایی که لنگه کفش اولی افتاده بود، انداخت .
در مقابل حیرت و سؤال اطرافیانش توضیح داد: «ممکن است فقیری لنگه کفش را پیدا کند، پیش خود گفتم بک جفت کفش بهتر است یا یک لنگه کفش ؟ !»
احسنت به گاندی و شماکه نقل موضوع فرمودید.
همیشه از خواندن این شعر درد کشیده ام...
راستی سلام...
شایدباور نکنید این شعر را بارها خوانده ام و بدون استثنا بغض کرده ام و اعتراف می کنم که چند بار هم بغضم شکسته است . این درد بخش بزرگی از جامعه است و خدا کند که راهی برایش پیدا شود.
البته اول بنده هم سلام ...