طناز

طنز و ادب

طناز

طنز و ادب

فعلا همین رو داشته باشید تا بعد ...

 کم پیش می آد که کم بیارم  ولی این دفعه واقعا کم آوردم . برای همین فعلا چیزی نمی نویسم و قول میدم اگه بعدا تونستم چیزی بنویسم به این مطلب اضافه کنم . فعلا همین رو داشته باشید تا  بعد ...  

 

اما بعد .... 

نقل است که روزی پیرمردی فقیر با دستانی پینه بسته و ترک خورده ، به وقت نهار تکه نان خشکی را از انبان خود دراود و برای انکه نرم شود و بتواند با معدود دندانهایی که در دهان داشت  ان را تناول کند، در جوی آب فروبرد. بعد از خوردن نان دستها را بالا برد و بارها گفت  خدایا شکر. رهگذری که شاهد ماجرا بود گفت پیر مرد این چه شکری است که پایان ندارد . پیر مرد گفت این شکری که من می کنم از هر اعتراضی برای خدا بد تر است .

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
فرشته دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:10

جناب آقای ضیایی

با سلام
مطلب بسیار جالبی بود.
راستی عید شما مبارک عیدی ما یادتون نره

عید شما هم مبارک

یک مامابا چکمه های سفید پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 15:40 http://newmidwife.blogsky.com/

وای خدایا من....عجب حکایت تلخی بود
می دونید گاهی وقتا یه سری مسائل پیش میاد من شروع میکنم به گله که چرا اینجوری و این حرفا بعد بهم میگن نه این حرفا چیه خدارو شکر...میگم آخه وقتی از ته دل از یه چیزی راضی نیستی چطور میتونی شاکر باشی
مگه خدااز ته دلت خبر نداره
مگه شکر فقط به زبونه
راستی سلام...چه خوب که برگشتید :)

بعضی از تمثیل ها یه دنیا حرف تو خودشون دارن .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد