طناز

طنز و ادب

طناز

طنز و ادب

کور از خدا چی می خواد؟ یه چشم بینا

یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و می خواست بره حمام. 

 تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو پوشید و رفت  دم در .  حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بود.
دوباره رفت  تو حمام و روز از نو روزی از نو که دوباره زنگ خونه به صدا در اومد.  

باز لباس پوشید و رفت دم در. دید  این بار پستچی اومده و نامه آورده. 

 بار سوم که  رفت تو حمام، دستش رو که روی دوش گذاشت  ، باز صدای زنگ در اومد . از پنجره  حمام نگاه کرد ُ دید  حسن آقا کوره ست. 

 با خیال راحت همون جور لخت رفت پشت در و در رو برای حسن آقا باز کرد. 

حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا نابینا است، چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده در رو باز کرد که حسن آقا بیاد تو .  

درضمن حاج خانوم دید که حسن آقا بنده خدا با یه جعبه شیرینی اومده تعارفش کرد  و راه افتاد  جلو و از پله ها رفت بالا.  حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون نشست  رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. 

حاج خانم گفت : خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟
 حسن آقا سرخ و سفید شد  و جواب داد : والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون.

نظرات 2 + ارسال نظر
BiSeDamaN یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:47 http://www.bisedaman.blogfa.com

خیلی خوب بود :)))

خوبی از خودتونه . دایی جان

BiSeDamaN یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:56 http://www.bisedaman.blogfa.com

یاد فیلم بید مجنون افتادم...تا بینا شد عاضق شد...دوباره کور شد انگار :))
حالا خدا کنه حسن آقا دوباره کور نشه :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد