طناز

طنز و ادب

طناز

طنز و ادب

وجه تسمیه خر ما از کرگی دم نداشت

وجه تسمیه   

خر ما از کرگی دم نداشت

 

  

 

مردی خری دید که در  چاه افتاده بودد و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده بود.
 برای کمک کردن  دُم خر گرفت و کشید . ناگهان  دُم از جای کنده آمد و صاحب خر  تاوان و خسارت می خواست.

مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، اما  بن بست بود. خود را به خانه ایی درافکند. زن حامله ای که  کنار حوض  چیزی می شست از آن هیاهو ترسید  و بچه اش را سِقط کرد . صاحبِ خانه  نیز با صاحب خر هم آواز شد.
مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ایی پایین پرید که در آن طبیبی خانه داشت.
جوانی پدر بیمارش را  در انتظار نوبت معاینه در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در دم جان داد. پدر مُرده نیز به  صاحب خانه  و صاحب خر پیوست !
مَرد، هم چنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند.
پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !
مردگریزان، که به ستوه  آمده بود، خود را به خانه قاضی افکند .
 قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند .
نخست از یهودی پرسید .
گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم .
قاضی گفت : دَیهِ مسلمان نصف دیه یهودی نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان  یک چشم  اورا کور کنی  !
و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکوم شد !
جوانِ پدر مرده را پیش خواند .
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده ام .
قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی !
و جوانک  نیز  صلاح را در  گذشت دید  اما به پرداخت سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم شد.
چون نوبت به شوهر آن زن رسید که از وحشت جنینش را سقط کرده بود، گفت :
قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج  این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش !
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و شروع  به دویدن کرد .
قاضی فریاد زد  : هی ! بایست که اکنون نوبت توست !
صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد :
من شکایتی ندارم .برای  محکم کاری می روم مردانی با بیاورم که شهادت دهند خر مرا از کرگی دُم نداشته است.

نظرات 1 + ارسال نظر
غرییی یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 15:46

عالی ازاین داستانها لطفا بگدارید،،،،،

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد