طناز

طنز و ادب

طناز

طنز و ادب

خاطرات یک مدیرکل !!

یک سال و نیم است که بازنشسته شده ام . روزی که قرار بود از ایرنا خداحافظی کنم متنی را که دلنبشته ای بود حاصل سه دهه کار، آماده کرده بودم یکی دو بار برای اصلاح و تکیمل متن آن را برای خودم خوانده بودم . وقتی به بعضی از قسمتهای متن می رسیدم نمی توانستم احساسات خود را کنترل کنم . از مهندس گرمردودی که همواره یکی از بهترین دوستانم بوده است ، خواهش کردم در آخرین جلسه ای که در ایرنا حضور دارم ،متن را بخواند . ممکن است برای خیلی از خوانندگان جذابیتی نداشته باشد اما این خاطرات برایم یک دنیا می ارزد . یادش به خیر . روزگار خوبی داشتیم .


 

خرداد 1359


یکی از رفقا گفت حاضری جهاد رو ول کنی ؟ گفتم برای چی ؟

گفت آخه توی این ده چی می خوای؟ گفتم هم ثواب هم صفا. هردوش موجوده.

گفت معلوم نیست این کار تا کی ادامه داشته باشه . حقوقی هم که نمیدن. گفتم همین 240 تومن که می دن مارا بس. اینجا کلی هم سابقه دارم . سابقه ام رو ول کنم برم؟ هشت ماه بود که برای جهاد سازندگی در روستای کلین (KOLEYN)از توابع حسن اباد فشافویه کار می کردم .

غیر از حقوق مکفی شام و نهار هم بهمون می دادن. واقعا مکفی بود. رقمش پایین بود ولی برکتش خیلی زیاد بود.خودم رو که با دیگران مقایسه می کردم وضعم بهتر بود چون یه ماشین لندرور هم در اختیارم بود .یک کم قراضه بود، ولی کار رو راه می انداخت. مصرف بنزینش صدی چهل بود. ولی پول بنزینش روهم می دادند. لیتری 7 یا 10ریال .درست یادم نیست.

رفیقم درست می گفت اون کار موندگار نبود ولی اگر می موند چی می شد.اگه کار مفیدی هم انجام نمی دادیم اقلا آدم بودیم. با اینکه سر و وضعی هم نداشتیم بهمون احترام می ذاشتن. روستایی ها قدر می دونستن و مارو برادر خطاب می کردن.

آخر هفته که رفتم خونه با مرحوم پدرم صحبت کردم تصمیم گیری رو به خودم واگذار کرد اما مادرم که هفته به هفته فقط چند ساعت منو می دید گفت بهتره یه کاری در تهران دست و پا کنم. کار پیشنهادی هم در تهران بود.اسم و رسمی هم داشت . بالاخره خبرنگار خبر گزاری پارس بودن خودش یه کلاس بود. رضایت مادر هم حاصل شده بود. هم دنیا بود هم آخرت.

خلاصه اومدیم خبرگزاری و بعد از طی دوره اموزشی حقوقم یه دفعه 11 برابر شد وبه 2750 تومن رسید. خیلی خوب بود.مانده اولین حقوقم و یه قسمت از حقوق ماه دومم را جمع کردم و یه موتور گازی پژو خریدم. 3500 تومن.

بعضی از همکارای اون موقع همین رو هم نداشتند. وضعم الحمدالله خوب شده بود. تا حالا که هم خونه هم ماشین هم زندگی نسبتا مناسبی دارم همه چیزم رو مال خبرگزاری می دونم . وقتی تو خونه گوشت چرخ می کنم به عیالم می گم این چرخ گوشت خبرگزاری نمی ذاره صدا به صدا برسه. تا حالا سماورایرنا هم چند بار سوخته ولی ماشاالله هنوز آب که توش می ریزی زودتر از خودم به جوش می آد.

تازه فرش ماشینی هایی هم که توخونه دارم مال خبرگزاریه.

از اون مهمتر تجربه کار در خارج از کشور دارم یک کمی زبان بلدم ده بیست تارفیق با کلاس دارم و خیلی چیز های دیگه که همه مال خبرگزارین.

دلم هم مال ایرنااست. همون پانای سابق که اسم فارسی اش خبرگزاری پارس بود.

تنها چیزی که مال ایرنا نیست و نمی خوام هیچ وقت اونو به ایرنا واگذار کنم دل تنگی هامه.

خیلی زود موهام سفید شد . بعضی ها می پرسیدند ارثیه؟ می گفتم نه حرصیه. اونهایی روهم می خواستم سرکار بذارم می گفتم ملافه هامون رنگ می ده.

گاهی خیلی دلم می گیره . نه از دست ایرنا . از دست ادمهای که برای ایرنا کار می کنن ولی دلشون جای دیگس. به قول قدیمی ها دونه شون رو اینجا می خورن و تخمشون رو جای دیگه می ذارن .

همچین قیافه های هشت الهفت می گیرن که انگارایرنا بهشون بدهکاره. به خدا ایرنا به کسی بدهکار نیست... مدعی زیاده.

بگذریم از اون ادمهایی که گوشت و پوست و استخونشون از ایرنا شکل گرفته و رفتن بیرون و میگن ایرنا اخه و فلانه و بیساره . می گن ایرنا پیر شده و کار نمی کنه و هزار تا حرف و حدیث دیگه.اینجور ادمها زیاد نیستن ولی نوع اصلاح شدشون که یه خورده خودشون رو طلبکار می دونن زیاده.

خیلی حاشیه رفتم . برگردیم سر جای قبلی . اونجایی بودم که تازه خبرنگار شده بودم . البته بیرون سازمان به ما می گفتن خبرنگار . قراردادمون خبرنویس 3 بود.بعدا با یکی دوتا پله جهش خبرنگار 3 شدم و قبل از اینکه مدارج خبرنگاری دو ویک را طی کنم رسمی شدم که دیگه از این درجه بندی ها خبری نبود.

یه روز مرحوم بورقانی به من گفت رضا می آیی مسوول شهرستانها بشی؟ اون موقع مدیر خبر بود و قرار بود با رفتن حمید هوشنگی به لندن معاون خبر بشه. گفتم آره ولی چرا این پیشنهاد رو به من داری میدی؟

گفت وقتی تعاونی مصرف رو راه می انداختی کار مدیریت تورو دیدم . گفتم چه ربطی داره؟ گفت شهرستانها خیلی ول وگسسته شده تومی تونی اونو جمع کنی .

دو سه سالی بود که گروه شهرستانها منحل شده بود و همه دفاتر داخلی باید خبر هاشون رو به گروهها می فرستادن. اونجا هم ناظر مشخصی نداشت و کار، باری به هرجهت پیش می رفت.

یکی دو سال که گذشت از مسول گروه شهرستانها به رئیس ( سردبیر) ارتقا پیدا کردم. نه به خاطر پست ولی اونقدر مایه گذاشتم که سازمان گفت این بخش قابلیت مدیریت شدن را دارد و طولی نکشید که خبرنویس 3 به مدیر استانها تبدیل شد .یه مدتی رفتم خارج از کشور و الحمد ا... رو سفید برگشتم . بعد از اون مدیِرکل امور اداری شدم و بعد از اون هم تقریبا همیشه یه کاری دستم بود که می تونستم اثرگذار باشم .

خیلی چیزها گذشت که الان نمی خوام بگم . نه فقط نوشتنش بلکه فکرش هم اذیتم می کنه. اونهایی که گفتم از سازمان طلبکار بودن و تخمشون رو جای دیگه می ذاشتن ، اونقدر کاتولیک تر از پاپ شده بودن که من و امثال من کافر به حساب می اومدیم. هرجوری می خواستن لجن می پاشیدن . جوری که نه این وری ها مارو قبول داشتن نه اونوری ها.  سیاسی هارو می گم.

دوباره دری به تخته خورد و یه روز یکی از رفقای قدیمی که حالا شده بود معاون خبر به خاطر نمی دونم چی، گفت می ایی دوباره مدیر کل بشی؟

من اول با خودم گفتم دیوونه هستم ولی خر که نیستم. برای چی برم خودم رو تو چاله چوله اداره بندازم.من که تا حالا چند بار مسوولیت را تجربه کرده ام و هر بار هم مشکلات اون رو تجربه کرده ام به قول قدیمی ها آزموده را ازمودن خطا است.

بعد که با خودم خلوت کردم و با چند تا از رفقا مشورت، گفتم آره.

گفتم آره می ام چرا نیام. اولا آخر کارمه و دارم بازنشسته می شم این برام یه مزیته.ثانیا بالاخره لجن هایی که یه عده پاشیدن باید یه جوری پاک بشه.این بهترین وسیله اس.

گوشه نشینی هم خسته ام کرده. تو مملکت ما مدیرکل شدن خودش یه تنوعه. خدارو چه دیدی شاید کاری هم بتونم انجام بدم.

راستش روبخواهید یک کمی هم آینده نگری کردم. اگر این خزعبلاتی گفته اند باقی می موند، آزارم می داد شاید بعدا هم اسباب ناراحتی فراهم می کرد.  خدارو شکر.  شری گذشت.

 انشاالله خدا از گناه کسانی که هنر دیگه ای به جز لجن سازی و لجن پاشی ندارن بگذره.

تا دو سه هفته بعد از اینکه مشغول کار شده بودم بدنم گرم بود و حالیم نبود که چی داره اطرافم می گذره ولی کم کم احساس کردم تو یه باتلاق افتادم که هرچی دست و پا می زنم بیشتر فرو میرم.

می دونستم ولی بهتر درک کردم که" برعکس نهند نام زنگی کافور " یعنی چه . "هماهنگی" یعنی چوب لای چرخ گذاشتن، " حالا باشه یه کاریش می کنم "یعنی دیگه فکرش روهم نکن، "حرمت شما محفوظه" یعنی دهنت گچیه " ، حتی "فلانی رفته تجدید وضو کنه "هم معنی دیگه ای پیدا کرده." حفظ سازمان " یعنی از بین بردن منابع،من که حرفی ندارم یعنی کاملا مخالفم و قس علی هذا...

توقع برو بچه های قدیم و جدید هم خودش داستانی داره ولی خوش ندارم این داستان تکراری و قدیمی رو بگم . نمی گم اونهاییکه بزن دررو بوده اند موفق ترند اما راحت ترند.ولی این رو یاد گرفته بودم که دیگه مثل قدیم ندیم ها خیلی حرص و جوش نخورم .یه خورده عاقل شده ام. چرا من هزینه خرابکاری دیگران را با تخریب جسم و روحم بپردازم؟ به قول کردها بعضی ها خیال می کنن اگه خروس نباشه صبح نمی شه. بالاخره من نه و یه آدم حسابی!، هرکی باشه اوضاع همینه.

خلاصه اینکه روزگار ما به جایی رسید که مثل زندانی هایی که برای شمارش ایام خط روی دیوار می کشند هر روز می شمارم که چند روز دیگه به بازنشسته شدنم مانده.

اگه مشکلی پیش نیاد اول تیرماه بازنشسته می شم .

امروز 152 روز به روز موعود مانده و اگه خدا بخواد و عمری باقی بمونه بعد از بازنشستگی می خوام برم گاوداری بازکنم . دیگه واقعا خسته شده ام. شاید با اونا بتونم بهتر همزبونی کنم .

آخی .... زبون بسته ها....

بهمن 1386 – سید رضا ضیایی

متمم:

اول آذر 87 با 122 روز تاخیر بازنشسته شدم. هنوز هم نتوانسته ام گاوداری باز کنم . خیلی سرمایه لازم دارد. اگر خدا عمری دهد بالاخره این کار را خواهم کرد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد